خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

...........

بدجور خرابم بدجور

داغونم


حال خودم رو نمیفهمم


درگیر داداشم ایم... کسی رو میخواد و چندماهه که حرفش رو با بابا زده.. و الان که میخواد اقدام کنه بابام تازه ساز مخالف هاش شروع شده .... 


بقدری امشب حال داداشم خراب بود که خونه پیشش موندم و نرفتم مهمونی.. 


وای از اون استیصالی که توی چشماش بود و با اون چشم ها و با اون اضطراب به من زل می زد که چه کنم؟ و وای از اون امیدی که توی چشمهای من جستجوش می کرد... و منی که از درون و بیرون میلرزیدم ... ولی با همه ی قدرتم ظاهرم رو و صدام رو آروم میکردم تا بتونم بگم درستش میکنیم...وقت هست درستش میکنیم....


و واقعااا، به معنای واقعی، از درون میلرزیدم.... که چطور درستش میکنیم؟ کی با پدر من میتونه دربیفته آخه.....


مسایلی هست که حال و توان گفتنش نیست... کاش این روزهای پر از دلهره برای داداشم تموم بشه و اون نتیجه ای که میخواد رو بگیره ... توی خونه قادر به حرف زدن نیستم از شدت حال بد.... حتی با همسرمم نمیتونم حرف بزنم.. به خودم میگم چی بهش بگم اخه، فقط اشکم میاد اگه حرف بزنم....



حالم خوش نیس...... خدایا یعنی میگذره این حال؟؟؟؟ استرس رو با تمام تنم حس میکنم...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد