یادمنمیاد که چرا دلم خواست بنویسم.
روزهایی رو میگذرونم که از نظر روانی خیلی تحت فشار خودم هستم. نمیدونم که چه عوامل دیگهای تشدید دارن میکنن این فشار روانی رو؛ ولی حال الانم اینه که بشدت بداخلاق و بی حوصلهم و این بداخلاقی باعث شده که خودم رو تحت فشار بذارم و مدام به خودم ایراد بگیرم که چته اخه، و چرا اینجوری هسی و چرا انقد روی اعصابی!
واقعا بداخلاقم! نمیدونم همیشه اینطور بودم یا الان اینطور شده؟؟ هم بداخلاقم شدیدا و هم بشدت ازش آگاهم و هم بشدت ناموفق در کنترلش! و خود این آگاهی از بداخلاقی و کنترل نکردنش هم مزید بر علت شده در بدتر شدن حالم!
چکار کنم؟ نمیدونم!
مدام دارم به دورو بریهام حق میدم که بهم انتقاد کنن و احساس بی ارزشی دارم. اینکه مسعود هرازچندگاهی به زبون میاورد بداخلاقیم رو،، ولی من قبول هم نمیکردم!! و همهش به اون میگفتم بداخلاق! تازه اون خیلی راحت از کنار حرفای من رد میشد خیلی وقتا، ولی من بودم که همیشه طلبکار بودم! ای بابا... پس چطور ممکنه دور و بریهام دوسم داشته باشن، و اصلا چجوری ممکنه بتونن دوستم داشته باشن! آدمی پرمدعا که پر از چاله چوله س و تازه ادعا هم داره همهش! خدایا...
خستهم. دلم میخواد جلسات مشاوره وردارم ولی هزینهش برام سنگین درمیاد. چیکار کنم. دلم میخواد جای خیلی ها بودم الان، ولی جای خودم نبودم!
تلهی بی ارزشی بهش میگن فکر کنم. نمیدونم با داشتن این دلایل قوی، واقعا دچار این تله هستم، یا نه واقعا ادم چیپیام و خودم خبرنداشتم فقط!