چون مسئله یی بود که از دوران دانشگاه واسم خیلی مطرح بود... همیشه دوستا دور و برم بودن و همیشه گوش بودم برای غصه هاشون، همیشه وقتی توی یه جمع بودم انرژی منتقل میکردم به جمع ... و دوستام همیشه ازم توقع زیادی داشتن ... دوستای خیلییی زیادی داشتم مخصوصا دوران خوابگاه، و برای همه هم انرژی صرف میکردم
یه هم اتاقی داشتم توی دانشگاه؛ وقتی که سال اولی بودم. اسمش ... یادم نمیاد عجیبه، چون اسم بقیه شون یادمه
هرحال،
مثلا سحر ( این حس رو دارم که اسمش شبیه سحر بود )، خانواده شدیدا پولداری
داشت، و اخلاقای شدیدا عجیب غریبی هم داشت. فکر میکنم تک فرزند بود ( یادم
نمیاد بازم ) و توی خانواده ش با اعضای خانواده و بعضا فامیل مشکل داشت،
طوری که خانواده ش از یه طرف شاکی بودن ازش و از یه طرفم نمیتونستن از گل
نازکتر بهش بگن تا اینکه سحر با عموی بزرگش به مشکل خورد، مث اینکه یه بی
احترامیِ بد کرده بود به عموش، و میگفت باید عمو از من معذرت خواهی کنه (
جل الخالق )
بعدش، سحر توی دوران دبیرستانش یه معلم شیمی داشت، که گویا خانواده ش خیلی روی اون حساب میکردن. با سحر صمیمی بود و سحر حرفش رو می برد، و کتابای روانشناسی زیادی هم خونده بود و به اخلاق سحر هم آشنا بود. خانواده سحر از این معلمه خواستن بیاد خوابگاه و با سحر حرف بزنه
ما هم ترم صفری بودیم و مهمون ندیده برای پذیرایی از مهمون آماده شدیم
میوه و چایی و آهنگ و لباس خوب برای رقص
بعد خانومه اومد، حدود 35 سن داشت و فوق العااااده پرانرژی! می گفت و میخندید. یه سری با سحر تنها حرف زد، و اون وسطا فهمید که سحر با من بیشتر انس داره و دوست داره که همه ش من دور و برش باشم
بعدش منو کشید کنار، بهم گفت: یه روزایی بود که من بهترین دوست برای همه ی دوستام بودم.همه ی حرفاشونو میشنیدم، همه ی غصه هاشونو، درددلاشونو، و همه ازم توقع داشتن که " همیشه بخندم و همیشه شاد باشم و همیشه پرانرژی، انگار که من نمیتونم غصه دار باشم " و همه ازم طلبکار میشدن که چرا ناراجتی نباید ناراحت باشی. خیلی طول کشید تا بتونم خودم رو پیدا کنم و از اون وضع در بیام، تو الان خیلی جوونی و من خودم رو توی تو میبینم. حواست باشه که چیکار میکنی با زندگیت ...
فکر کنم یه داستان هم برام گفت که مجبور شده از جمع دوستاش کناره گیری کنه و خیلیاشونو بذاره کنار تا سرانجام همه بفهمن که اونم مثل همه آدمای دیگه س و وظیفه نداره که بقیه رو شاد کنه ...
ولی خب این برای من شدت پیدا نکرد. من خیلی از دوستای
دوره خوابگام رو کنار گذاشتم و یاد گرفتم اولویت بندی کنم براشون و خودم رو
از بین نبرم، ولی پارسال برای دانش آموزام خودم رو از بین میبردم امسال یاد گرفتم برای اونا هم اینطور نباشم و خودم رو یبش از حد بی انرژی و خسته نکنم
ولی بازم رگه های زیادی از این رفتار توم هست که البته اذیت کننده نیست و فکر میکنم خوب هم هست ....
چقدر نوشتم! بیشتر شبیه دفترچه خاطرات شد ...
من نوشت1 : ببینم این نوشته ها تعریف از خود شد؟ البته تعریف از خود بد نیست؛ تا اونجایی که تبدیل به تفاخر نشده باشه ... امیدوارم که وقتم رو بیهوده صرف تفاخر نکرده باشم ..
من نوشت2: حالا بماند که بعدا دوستی من و سحر به دشمنی کشید
من نوشت3: سلام همسرییی
بعدانوشت: چرا پرشین اینتر حالیش نمیشه؟ صدبار ویرایشش کردم و بین پاراگرافا اینتر زدم باز عقلش نرسید
بعداتر نوشت: بالاخره عقلش رسید
چم شده؟ دیوونه شدم!! دلم گریه میخواد ... باز هم آرشیو چتهای قدیم ... یاد دوری مون .. و اینکه چرا الان باید اینجوری باشیم؟؟ چرا خوشی مون رو خراب کنیم در حالی که با یه معذرت خواهی و اعتراف به اشتباه میتونیم درستش کنیم؟ گذشت کردن زیاد آدم رو خسته میکنه، نمیگم زیاد گذشت کردم ولی وقتی تقصیر خودم بوده از معذرت خواهی مضایقه نکردم ... نمیخوام برای کاری که مقصرش نبودم پیش قدم بشم و نمیخوام که بی اهمیتی ات به شکستن دلم رو ساده ازش بگذرم چون واقعا شکست دلم، اونم وقتی که داشتم سعی میکردم حالت رو خوب کنم و به روی خودم نیارم که هی داری بی مهری به خرج میدی ... و شاید اگر دلم خودش ترمیم شده بود الان درست شده بود حالم، ولی دلم ترمیم نشده و از بی مهری ات و بی محبتی ایی که به خرج دادی بدجوری شکسته
چه اتفاقی افتاده؟
چرا این جوری ام؟ چرا نمیخوام باهات حرف بزنم؟ چرا حس میکنم دوسم نداری؟ چرا حس میکنم موقع عمل که میرسه موقع قبول اشتباه که میرسه دوس داشتنت تموم میشه؟ چرا حس میکنم موقع از خود گذشتن و معذرت خواهی کردن به خاطر ناراحت کردنه کسی که دوسش داری میرسه دیگه به آخر دوس داشتنت میرسی؟ چرا اینجا جاییه که من هی باید تلاش کنم؟ من باید تلاش کنم که ناراحتی تموم بشه؟
چرا این جوریه که راحت میتونی دلم رو بشکنی؟ وسط حرف زنمون اس ام اس بزنم بهت که ناراحتم و داره گریم میگیره و باز بی توجهی کنی و نگی دلش داره میشکنه بس کنم ناراحت کردنشو؟؟ نمیخوام که زنگ بزنم بهت و باهات صحبت کنم! نمیخوام که ناراحتیم رو مخفی کنم و به روی خودم نیارم و هی باهات حرف بزنم تا خوب بشی! دیروز این کار رو کردم و تو انقدر به روی خودت نیاوردی باز هم به شکوندن دلم ادامه دادی که دیگه دلم واقعا شکست انقد که الان واقعا اهمیت نمیدم که چی میخواد بشه ...
" کاش گاهی دلت به رحم بیاد و ببینی که آدم اگه حرف اشتباه میزنه و دل کسی رو میشکونه حداقل کاش سعی کنه از دلش دربیاره ... میترسم از روزی که منم دیگه این کارو نکنم ... "
امروز همون روزیه که نمیخوام این کار رو بکنم، هیچ کاری نمیخوام بکنم! نمیخوام من بیام جلو تا بعدش تو بخوای از دلم دربیاری یا معذرت خواهی کنی، نمیخوام هیچ کاری بکنم خسته م
شیشه پنجره را باران شست
از دل تنگ من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
.....
خدایا، هرچند خجالت میکشم که اسمت رو صدا کنم .......... ولی کمکم کن و تنهام نذار ... نشونه ایی برام بذار، نمیدونم یه کاری دیگه
چند وقته که آپ نکردم؟؟ یه قرنه انگار!! از منی که یه زمانی هر شب مینوشتم و چندین دفتر صدبرگ رو پر از نوشته هام و خاطراتم کرده بودم بعیده!! یه زمانی حتا بازی های پرسپولیس رو با شرح بازی توی یه دفتر قرمز مینوشتم!!
انگاری شبیه آدم بزرگای شازده کوچولو شدم ... ؟؟
دلمشغولی هام یکی دو تا نیست که آخه ... کتاب و اینترنت و فونبال و جمع
دوستا و مهمتر از همه همسر
داشتم مطالب قبلی وبلاگمو میخوندم هوس به دلم افتاد برای نوشتن ...
شبیه آدم هایی شدم که کارای زیادی میتونن بکنن اما همه ش به بی خیالی و کارای متفرقه میگذردونن ... نه دیگه مطلب مینویسم، نه داستان، نه شعر میگم، نه تار میزنم، نه درس میخونم ... و بیشتر از همه دلم برای تارم تنگ شده که یه روزایی با ذوق زیاد میزدمش و دنبالش میکردم و استادم خیلی ازم راضی بود ...الان داره خاک میخوره و حتا آهنگهای ساده شم فراموشم شده و دستهام هم اون عادتشون به سیم رو از دست دادن ...
نمیگم که نشستم و واسه اینا غصه میخورم ... خوبی ام اینه که زیاد غصه نمیخورم بخاطر شرایطم، نمیدونم برای چی شاید چون انتخابای خودم بودن؟ شاید هم ذاتم اینطوره، وی دلم میخواد که شرایطم ثبات پیدا کنه و برم سراغ یکیشون، مثلا تار، و بعدن ترش درس ...
اومدم اینجا که ادامه خاطراتم رو بنویسم ولی قاراشمیش شد باز طبق معمول هرچی به ذهنم اومد رو نوشتم ایشالا ادفه بعد جبران میکنم
من نوشت: امروز وبلاگ یه دوست رو خوندم و از تنهاییش غصه خوردم، از اینکه همدمی که باید توی غصه هاش کنارش بوده ولی نبوده ناراحت شدم ...
خب .... نمیدونم الان باید این شکلکو بزارم یا این شکلکو
از طرفی ذوق دارم و خوشحالم، و از طرفی استرس دارم در حد تیم ملی افغانستان
دیروز با کلی دسیسه
تماس تلفنی که قرار بود امروز انجام بشه رو جلو انداختیم و دیروز مامان
همسرمبه خونه مون زنگ زد تا جواب نهایی رو از مامان و بابام بگیره
من و همسرمدچار ایسترسهای روحی روانی شده بودیم دیگه من دیروز عصر با مامان حرف زدم و مامان گفت بابا اوکی داده
بعد من اخبار تکمیلی رو به همسرم رسوندم گفتم جواب داده شده و تو با مامان صحبت کن رودتر تماس بگیره
خلاصه اینکه مامانم گفت خوشبخت بشن ایشالا، و قرار شد که امروز مامان
همسرم تماس بگیره و دو تا خانواده معلوم کنن کی قرار میخوان بزارن برای
عقد، که من و همسر به طور زیر زیرکی میدونیم که کی میشه
انشالله همین هفته در پیش رو خواهد بود، و من اینطوری ام
همه ش
من
نوشت1 : من اینجا همیشه خطاب به خودم یا همسرم مینوشتم، الان واسم یه کم
سخته که تغییر وضعیت بدم! برا همین اگه یوهو دیدید که هی وای من اینا که
مخاطب خاص داره، جا نخورید
من نوشت2 : همسرم من خطاب به هر کس که بنویسم بدون که بازم همه ش برای توئه، برای خودمون دو تا یادت نره دوستت دارم؟؟