خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

.....

" مرد باید وقتی مخاطبش عصبانیه , ناراحته , میخواد داد بزنه

وایسه روبروش بگه توچشام نیگا کن , بهت میگم تو چشام نیگا کن

حالا داد بزن , بگو از چی ناراحتی

بعد مخاطب داد بزنه , گله کنه , فریاد بکشه و گریه کنه

حتی با مشتای زنونه ش بکوبه تو بغل مرد

آخرش خسته میشه و میزنه زیر گریه

همونجا مرد باید بغلش کنه , نذاره تنها باشه

حرف نزنه ها , توضیح نده ها

کل کل نکنه ها , توجیه نکنه ها

فقط نذاره احساس کنه که تنهاس

مرد باید گاهی وقتا مردونگیش رو با سکوت ثابت کنه  , با بغلش!! "

 

 

کاش وایسه و نگاه کنه توی چشمات ... کاش وقتی ناراحتت کرده بیاد سراغت و بخواد که از دلت در بیاره ... کاش کاش

 

گاهی ....

گاهی هستند کسانی که در برابر بی انصافی ها سکوت میکنند ...
هر چه به آنها بگویی، باز هم عزیزم از دهانشان نمی افتد ...
ای آدمها بی خیال نیستند...
پوستشان هم کلفت نیست!
این آدمها تحمل میکنند!
این آدمها ناگهان تحملشان طاق میشود.. و منفجر می شوند
این آدمها ناگهان میروند!
.
.
.
این مطلب به جال الان من مرتبط نبود، ولی واقعا درست بود ... نه اینکه دقیقا درباره من صدق کنه، ولی من هم از اون آدمهایی هستم که خیلی چیزها رو پشت سر هم تحمل میکنم ولی اگه از تحملم رد بشه ...  منفجر میشم ... یوهو تحملم طاق میشه و یوهو میبرم ... درباره روحیه م هم همین طور ... خوب هستم میگم میخندم سر به سر میزارم شادم، ولی اگه انرژی منفی ِ زیادی بهم منتقل بشه یوهو میبرم ... فکر میکنم جملات بالا اگه درباره روحیه و طبع نوشته می شدن دقیقا دربارم صدق میکردن
.
حالا چرا این موضوع انقد بنظرم جالب اومد که بخوام دربارش بنویسم؟
.....

چون مسئله یی بود که از دوران دانشگاه واسم خیلی مطرح بود... همیشه دوستا دور و برم بودن و همیشه گوش بودم برای غصه هاشون، همیشه وقتی توی یه جمع بودم انرژی منتقل میکردم به جمع ...  و دوستام همیشه ازم توقع زیادی داشتن ... دوستای خیلییی زیادی داشتم مخصوصا دوران خوابگاه، و برای همه هم انرژی صرف میکردم

 

یه هم اتاقی داشتم توی دانشگاه؛ وقتی که سال اولی بودم. اسمش ... یادم نمیاد نیشخندعجیبه، چون اسم بقیه شون یادمه متفکر

 

هرحال، مثلا سحر ( این حس رو دارم که اسمش شبیه سحر بود )، خانواده شدیدا پولداری داشت، و اخلاقای شدیدا عجیب غریبی هم داشت. فکر میکنم تک فرزند بود ( یادم نمیاد بازم ) و توی خانواده ش با اعضای خانواده و بعضا فامیل مشکل داشت، طوری که خانواده ش از یه طرف شاکی بودن ازش و از یه طرفم نمیتونستن از گل نازکتر بهش بگن تا اینکه سحر با عموی بزرگش به مشکل خورد، مث اینکه یه بی احترامیِ بد کرده بود به عموش، و میگفت باید عمو از من معذرت خواهی کنه ( جل الخالقنیشخند )

 

بعدش، سحر توی دوران دبیرستانش یه معلم شیمی داشت، که گویا خانواده ش خیلی روی اون حساب میکردن. با سحر صمیمی بود و سحر حرفش رو می برد، و کتابای روانشناسی زیادی هم خونده بود و به اخلاق سحر هم آشنا بود. خانواده سحر از این معلمه خواستن بیاد خوابگاه و با سحر حرف بزنه

 

ما هم ترم صفری بودیم و مهمون ندیده نیشخند برای پذیرایی از مهمون آماده شدیمنیشخند میوه و چایی و آهنگ و لباس خوب برای رقص نیشخند

 

بعد خانومه اومد، حدود 35 سن داشت و فوق العااااده پرانرژی! می گفت و میخندید. یه سری با سحر تنها حرف زد، و اون وسطا فهمید که سحر با من بیشتر انس داره و دوست داره که همه ش من دور و برش باشم

 

بعدش منو کشید کنار، بهم گفت: یه روزایی بود که من بهترین دوست برای همه ی دوستام بودم.همه ی حرفاشونو میشنیدم، همه ی غصه هاشونو، درددلاشونو، و همه ازم توقع داشتن که " همیشه بخندم و همیشه شاد باشم و همیشه پرانرژی، انگار که من نمیتونم غصه دار باشم " و همه ازم طلبکار میشدن که چرا ناراجتی نباید ناراحت باشی. خیلی طول کشید تا بتونم خودم رو پیدا کنم و از اون وضع در بیام، تو الان خیلی جوونی و من خودم رو توی تو میبینم. حواست باشه که چیکار میکنی با زندگیت ...

 

فکر کنم یه داستان هم برام گفت که مجبور شده از جمع دوستاش کناره گیری کنه و خیلیاشونو بذاره کنار تا سرانجام همه بفهمن که اونم مثل همه آدمای دیگه س و وظیفه نداره که بقیه رو شاد کنه ...

 

ولی خب این برای من شدت پیدا نکرد. من خیلی از دوستای دوره خوابگام رو کنار گذاشتم و یاد گرفتم اولویت بندی کنم براشون و خودم رو از بین نبرم، ولی پارسال برای دانش آموزام خودم رو از بین میبردمنیشخند امسال یاد گرفتم برای اونا هم اینطور نباشم و خودم رو یبش از حد بی انرژی و خسته نکنم

 

ولی بازم رگه های زیادی از این رفتار توم هست که البته اذیت کننده نیست و فکر میکنم خوب هم هست ....

 

چقدر نوشتم! بیشتر شبیه دفترچه خاطرات شد ...

 

من نوشت1 : ببینم این نوشته ها تعریف از خود شد؟ متفکر البته تعریف از خود بد نیست؛ تا اونجایی که تبدیل به تفاخر نشده باشه ... امیدوارم که وقتم رو بیهوده صرف تفاخر نکرده باشم ..

 

من نوشت2: حالا بماند که بعدا دوستی من و سحر به دشمنی کشید نیشخند

 

من نوشت3: سلام همسرییی نیشخند

 

بعدانوشت: چرا پرشین اینتر حالیش نمیشه؟ ناراحت صدبار ویرایشش کردم و بین پاراگرافا اینتر زدم باز عقلش نرسید ناراحت

 

بعداتر نوشت: بالاخره عقلش رسید نیشخند