خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

درست بشه فقط!..

امروز با داداشم حرف زدم... برام از حال و هوای خونه ی عروس جدید حرف زد و گفت که عروس جدید درستش میکنه... گفت فعلا که پدرش هنوز مخالفه و میگه راه دور سخته، ولی عروس جدید گفته من یکی دو روزه درستش میکنم و نهایتش اینکه یکی دو هفته عقبتر میفته همه چی...


اگر اینطور باشه که نگرانی من کمتره... انشالله درست بشه حتا اگه زمان بیشتری ببره...



خدایا...

چه داستانی شد!!!

امشب داداشم یوهو زنگ زد که پدر عروس جدید  به شماره ای که باهاش بهش زنگ زده بودیم و اجازه برای خواستگاری گرفته بودیم اس ام اس بلند بالای محترمانه ای داده و گفته من از چیزی خبر نداشتم و وقتی اجازه خواستید بگیرید شوکه شده بودم و برای همون گفتم که تشریف بیارید. ولی بعدا بررسی کردم و دیدم به دلیل دوری راه و مسایل دیگه به صلاح نیست این ازدواج! انشالله خدا دختر بهتری نصیبتون کنه و ...

نمیتونم بگم چقد شوکه م


داداشم داره دیوونه میشه


عروس جدید قراره با پدرش همچنان صحبت کنه و گفته به هر قیمتی راضیش میکنم حتا توی روش اگه بخوام وایسم! و قرار شده دوباره خبربده تا مامان دوباره زنگ بزنه و بگه که ما میاییم


مسیله اینه که بابای من اگه خبردار بشه که پدرش همچین حرفی زده کلا میزنه زیر همه چیز!


خدایا چه کنیم اصلا باورم نمیشه


خدایا.........


یعنی میشه تا فردا خبرهای خوب بشنویم


یعنی میشه


خدایا....


حالم خوب نیست!! واقعا نیست.. هربار یادم میاد که نکنه کل قضیه منتفی شه، انگار آوار میریزن سرم... از درون میلرزم... خدایا مددی..


داداشم امشبو چطور خوابید؟؟ نمیدونم! من که از توی تختخواب رفتن وحشت زده م... با خودم میگم بمیرم براش! صبح بیدار میشه و اولین چیزی که یادش میاد همینه و دنیا آوار میشه براش...


خدایا چی میشه خوب پیش بره؟؟


اقرار میکنم که میترسم! میترسم که نکنه پدرش درست بگه و به صلاح نباشه؟؟ و بیشتر از همه از کابوس خوب پیش نرفتن و سر نگرفتن این ازدواج میترسم... خدایا کمک کن...


دلم میخواد هی بنویسم! الکی بنویسم تا فرداشب برسه و معلوم شده باشه همه چی .. پدرش با دل صاف راضی شده باشه... هرچند که سخته؛ بخوای دخترت رو بفرستی شهر دیگه زندگی کنه! حق داره... ولی ...ولی.... چی بگم که دلم داره میترکه که نکنه که نشه؟؟ نکنه...


خدایا خدایا خدایا.........





خواستگاری

انشالله بی حرف پیش،جمعه ی آینده میریم خواستگاری 


پییییش به سوی لرستان 


عروس جدید اهل اونجاست


بنده هم که سرما خوردم و همزمان با کلاس زبان و آزمایشگاه درگیرم




کمی آرامش؟

اوضاع بهتره. داداش آروم شده. بابا دنبال تحقیق و فلانه. تا ببینیم چی پیش میاد...


احتمالا خواستگاری رفتن و اینها کمی عقب میفته.. اشکالی نداره ... درست پیش بره، بقیه ش مهم نیست




...........

بدجور خرابم بدجور

داغونم


حال خودم رو نمیفهمم


درگیر داداشم ایم... کسی رو میخواد و چندماهه که حرفش رو با بابا زده.. و الان که میخواد اقدام کنه بابام تازه ساز مخالف هاش شروع شده .... 


بقدری امشب حال داداشم خراب بود که خونه پیشش موندم و نرفتم مهمونی.. 


وای از اون استیصالی که توی چشماش بود و با اون چشم ها و با اون اضطراب به من زل می زد که چه کنم؟ و وای از اون امیدی که توی چشمهای من جستجوش می کرد... و منی که از درون و بیرون میلرزیدم ... ولی با همه ی قدرتم ظاهرم رو و صدام رو آروم میکردم تا بتونم بگم درستش میکنیم...وقت هست درستش میکنیم....


و واقعااا، به معنای واقعی، از درون میلرزیدم.... که چطور درستش میکنیم؟ کی با پدر من میتونه دربیفته آخه.....


مسایلی هست که حال و توان گفتنش نیست... کاش این روزهای پر از دلهره برای داداشم تموم بشه و اون نتیجه ای که میخواد رو بگیره ... توی خونه قادر به حرف زدن نیستم از شدت حال بد.... حتی با همسرمم نمیتونم حرف بزنم.. به خودم میگم چی بهش بگم اخه، فقط اشکم میاد اگه حرف بزنم....



حالم خوش نیس...... خدایا یعنی میگذره این حال؟؟؟؟ استرس رو با تمام تنم حس میکنم...




سال نو حال نو:)

سال نو مبارک


با سال نو، حال من هم نو شد انگار


جالبه که شب قبل حال بدی داشتم الان که خوبم 


ایشالا امسال سال خوبی باشه


توی درس و زندگی و .. کلی موفقیت داشته باشیم همگییی


و من نی نی داشته باشم توی سال جدید