خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

واکسن چهارماهگی

امروز واکسن چهارماهگی گل پسرم رو زدیم. واکسن دوماهگیش سخت نبود و فقط موقع تزریق گریه کرده بود بچه م. ولی تبش زیاد بالا پایین میشد و هرچند مادرشوهر پیشم بود ولی همسری نبود، و من تا صبح بیدار نشستم بالا سر پسرم


اینسری خیلی نگران بودم و به همسری گفتم حتما مرخصی بگیره و کل روز رو خونه باشه. ولی خدا رو شکر کیان اذیت نشد چندان، و فقط موقع تزریق گریه کرد. تبش هم اینسری نرفته بالا. البته که فقط پوشک تنشه.


مادرشوهر لالاست و من و همسری بیدار و کله هامون توی گوشی:دی


اون ماجرای اعصاب خوردکن که توی پست قبل نوشتم هم ختم به خیر شد.:دی درباره همسری بود که البته فهمیدم از یه موضوعی اعصابش خورد بوده ولی نتونسته بهم بگه. خلاصه که اینطوریااا:دی


وبلاگ هیلا رو میخوندم یوهو دلم خواست بنویسم:دی از نوشتن و بعدا با اون نوشته ها خاطره بازی کردن فوق العاااده خوشم میاااد.


این چند روز که مشغولیت پایان‌نامه ندارم حس میکنم کلییی وقت اضافه دارم:))) حالا قبل از پایان نامه حسم این بود که با بچه وقتم خیلییی پر شده:دی ولی بودن پایان نامه و کیان در کنار هم نشون داد که همیشههه یه راهی هستتت:دی البتههه که از کم خوابی و خستگی سرویییس شدم دو سه هفته اخیر


وقتم زیاده دارم هی الکی الکی مینویسم:دی بریم سرمونو بکنیم در قسمتهای دیگر گوشی:دی:))


به وقت دفاع!

امروز، درواقع دیروز:))، دفاع من بود! 


شب قبلش تا ۴ خوابم نبرد! و صبح هم ۶ و نیم بیدار شدم و دیدم کیان بیداره. کنار خودم اوردمش و بهش شیر دادم، حسابی شیر خورد بچه م و خوابید. بعد بلند شدم و کم کم شروع کردم به اماده شدن.


شب قبلش پک پذیرایی رو آماده کرده بودیم و پذیرایی میز استادها رو هم‌ همینطور. ساعت ۸ و خورده ای با اسنپ رفتم دانشگاه با یه خروار وسیله. ساعت ۹و نیم هم مامانم و همسری و کیان با پک ها و سبد گلها اومدن. 


اساتیدم ۱۰ اومدن. و خلاصه که شروع کردم. همون اوایل هم کیان شروع کرد به سر و صدا:)) که مامانم بردش بیرون


از نحوه توضیحاتم راضی بودم. مسلط بودم و شمرده حرف زدم. نوبت داورا شد که اولین داور دکتر ر.حمانی بود و بعد از تشکر و اینا، موتورش رو روشن کرد دو بار که رسما با بولدوزر از روم رد شد:)) گفت که شما که دانشجوی ژنتیکی فلان مطلب که پایه ژنتیکه رو باید بدونی و اصلااا قابل قبول نیست هییچ دلیلی  البتههه که من با راهنمایی های قبلی دوستان، کلا اماده بودم که سر تعظیم فرود بیارم و بخاطر همین کلا دلیل و بهونه ای نیاوردم :))) و گفتم بله حق با شمااااست. 


یه بارم استاد راهنمام دعوام کرد که چرا وقتی جواب رو میدونی با قاطعیت جواب نمیدی! دیگه از اونجا من رفتم روی دور قاطعیت و خیلی محکممم اطلاعاتمو ریختم روی داریه


دیگههه هر سوالییی که پرسید خیلی دقیق جواب دادم و دهنش بسته شد و نتونست بولدوزر بازی کنه باهام:دی


تقریبا یک ساااعت به سوالای دو تا استاد داور جواب دادم:/ کف پام و کمرم داغون شده بوودهااا


اخر هم استاد راهنمای اصلیم یه طرفداری حسااابی ازم کرد و گفت که امیدوارم که به همون اندازه که ریزبینی شد توی بررسی پایان نامه تون، به همون اندازه هم‌ بهتون آموزش و اینها داده شده باشه و دانشگاهتون بهتون امکانات و تجهیزات داده باشه. کیف کردیم همگی:دی


پسرمم هم از اواسط جلسه بیرون از اتاق جلسه دست مادرشوهر بود و دانشگاه رو میگشت برا خودش:))


اخر هم که بیرونمون کردن و یه ببست دقیقه ای وایسادیم تا نمره بدن که نمره کامل ندادن و ۰/۲ کم کردن ایش:/


بعد هم عکس بازی با استادها و خونواده و مدعوییین


و بعدش هم جمع و جور کردن و پیش بسوووی خونه


پسرم دیگه اخرا خسته شده بود و نق میزد. از دانشگاه که اومدیم بیرون هم خوابید دیگه.


همینا دیگه. یه چیز دیگه هم هست که دلم میخواد بنویسم چون غردونی ام‌ رو پر کرده. ولی از یه طرف هم تجربه نشونم داده این احساسات منفی گذرا هستن. برای همین هم نمینویسمش، تا ببینم چی میشه.



انگار هنوز استرس پایان نامه باهامه، ۱۰ و نیم خوابیدم و ۱۲ بیدار شدم. الان ساعت چهار و نیمه و هنوز بیدارم و نتونستم بخوابم با وجود اینکه خوابم این چند روزه کم بوده! سردرد هم دارم تازه!!:(


مامانمم پنج شنبه ظهر میره! یعنی همین فردا:(



تا بعد





دفاع و کیان!

نمیدونم همه این طوری ان یا من فقط اینجوری شدم؟؟


از بعد از مادر شدن، شدیدا رقیق القلب شدم! رنج بقیه اثر خیلی عمیقی روم میذاره، حتا رنج و درد حیوانات!


روز چهارشنبه این هفته جلسه دفاع پایان نامه مه. بالاخره به این مرحله رسوندمش! تا دیروز استرسم خیلی کم بود، ولی از امروز شدیدا استرسی شدم، طوری که مجبور شدم پروپرانولول بخورم!


میل زیادی به بغل کردن بچه م دارم مدام! انگاری  آرامش میده بهم!


همین الانش دلم میخواد پاشم برم و بغلش کنم


همسری میگه برای دفاع کیان رو هم بیاریم. نمیدونم میشه یا نه. میترسم بچه م اذیت شه اونجا


شیر دادن بهش روز بروز برام شیرینتر میشه. درسته که شیرم کمه ولی باز هم در حدی هست که تقریبا روزی دوبار از شیر پر بشه. کیان هم وابسته به سینه مه و با شیر خوردن خیلی خوب آروم میشه.


الان میبینم که من هم به شیرخوردنش وابسته م. چه دنیای عجیب و غریبیه دنیای مادری!


شبها رو معمولا بیدار میمونم و درس میخونم. روزهافقط برای کیانه. به حضور ما کنارش خیلی وابسته ست و حوصله ی تنهایی بازی کردن رو نداره. نهایتا بیست دقیقه خودش تنهایی توی تشک بازیش بازی کنه.


دلم براش تنگه ای وای! خوابیده بچه م


دفاع پایان نامه که تموم شه، فقط میمونه مقاله. که باید ظرف ۶ ماه تحویل بدمش. اینم بایدکم کم شروع کنم.


برم یکم دیگه هم پاورپوینتها رو مرور کنم. هنوز کامل حفظشون‌ نکردم و حسابی استرس دارم براش


دوستت دارم پسر خوشگلم




عو عو:)))

خواب شبهای کیان اوکیه الان


دلدردهاش هم خیلی کمتر شده


ولی دو روزه که کل روز رو نق میزنه! یعنی کل روز رو هاااا! رسما من و همسری خل میشیییم


هی راه میبریمش، میشونیمش، درازش میکنیم، توی تاب میزاریم توی تشک بازی میزاریم توی کالسکه میزاریم با عروسک انگشتی باهاش بازی میکنیم با جغجغه باهاش بازی میکنیم ولیی کلااا بی فایده ست


هی میگه عو عو عو عو


حالا الان میخندم ها، ولی اون موقع اشکم در میاد:/


بچه داری هر روزش یه داستانه دیگه!


خدا رو شکر که بچه م سالمه :) 


خدا همه ی بچه ها رو حفظ کنه و در پناه خودش نگه دارههه آمین آمییین