-
وصیتنامه
یکشنبه 23 آذر 1399 03:08
امیدوارم روزی که لازم باشه، این وصیتنامه برسه به دست عزیزانم. سلام به همهی عزیزانم. الان که دارم براتون مینویسم، پر شدم از حسهای عجیب و غریب.عزیزانمن. اینهایی که دارم مینویسم، حرفایی از ته دلمه. نمیدونم واقعا اینو بزودی میخونید یا نه؟ وقتی میخونیدش من دیگه نیستم. بعضی حرفهای این وصیت نامه خطاب به خودمه، و بعضی هاش...
-
بی ارزشی..
چهارشنبه 21 آبان 1399 01:22
یادمنمیاد که چرا دلم خواست بنویسم. روزهایی رو میگذرونم که از نظر روانی خیلی تحت فشار خودم هستم. نمیدونم که چه عوامل دیگهای تشدید دارن میکنن این فشار روانی رو؛ ولی حال الانم اینه که بشدت بداخلاق و بی حوصلهم و این بداخلاقی باعث شده که خودم رو تحت فشار بذارم و مدام به خودم ایراد بگیرم که چته اخه، و چرا اینجوری هسی و...
-
نبوووود
چهارشنبه 19 شهریور 1399 00:29
کرونا نبود بابا، کرونا نبود. هی به خودم میگم بیام بنویسم کرونا نبود باز یادم میره
-
مشکوک به کرونا:/
شنبه 4 مرداد 1399 03:44
امروز صبح وقتی داشتم صبحانه اماده میکردم خیلی ناگهانی فشارم افتاد و حالم بد شد، نفسم گرفته بود و نمیتونستم سرپا وایسم. چند دقیقه بعد سردرد اضافه شد و نفس تنگی ادامه پیدا کرد. عصر هم یه کم تب و بدن درد اضافه شد. نمیدونم که کروناست یا نه. نگران کیانم فقط. کی میخواد بچهم رو نگه داره. ایشالا که خفیف باشه، من نگران اونم...
-
شمااال
سهشنبه 13 خرداد 1399 16:50
امروز، ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ صدای منو از شمال میشنوییید بالاخرههه قاطی کردم و تصمیم گرفتم بیام شمال اونم برای حداقل ۲۰ روووز دیدم کرونا که رفتنی نیس. منم دارم هلاک میشم انقد دلم خونوادهم و دورهمی باهاشون رو میخواااد کههه خدا بدونههه یه هفته ای تصمیمه رو گرفتم و برنامه ریزی کردم و برای پنجشنبه بلیط گرفتم اومدم. خداا میدونه...
-
کرونا از اسمتم بدم میاد:/
سهشنبه 26 فروردین 1399 10:36
اگر یه روزی یکی به من میگفت قراره روزی بیاد که مردم بخاطر شیوع یه بیماری توی خونه بشینن و شهرها باید قرنطینه بشن،، بهش میگفتم فیلم زیاد میبینی انگاری!!! ولی الان بعد از حدود دوماه از اعلام رسمی شیوع کرونا توی ایران، یجورایی به حضورش عادت کردیم.. گرچه بازم خونه افراد خیلی نزدیک بهمون مثل مادرشوهر میریم، ولی رفت و امدا...
-
وقتم کمه:دی
پنجشنبه 1 اسفند 1398 13:52
کیان به زودی از خواب ظهر بیدار میشه پس وقت کمی دارم و تند تند مینویسممم برای خونه دو تا لوستر بزرگ خوشگل برنزی سفارش دادیم که امروز برای نصبش میااان یه مبل خوشگل سلطنتی سفارش دادم از تهران، کاملا اینترنتی که قراره تا ۱۵ اسفند دستم برسههه تولد کیان رو ۲۳ اسفند میگیرم و براش دارم یه خروار خرج میکنم که پول هم از همین...
-
تولد را چه کنم!!!
پنجشنبه 3 بهمن 1398 02:02
بعد از دیدن اینکه آخرین پست مال وقتی بود که هنوز شمال بودم!، دلم خواست که بنویسم. وسط پذیرائی نشستم و یه دلهره ی بیخودی دارم که نمیدونم از چیه! البته ساعت دو نصف شبه و من هنوز نخوابیدم و خب کیان هم ۳ و ۴ احتمالا بیدار میشه برای شیر، صبحم که حدود ۸ بیدار میشه. یه بارم نیم ساعت پیش بیدار شد و شیر خورد. اواسط دی بردمش...
-
بازم سرماخوردگی!
دوشنبه 2 دی 1398 00:17
چرا فکر میکردم به تازگی وبلاگ نوشتم؟؟؟۹ روزه که شمالم. چندساله که هربار که میام شمال سرما میخورم. اینسری هم همینطور شده، با این فرق که کیان حتی قبل از من علایم سرماخوردگی رو بروز داد اول فقط تب بود، بعد از چهار روز خسخس سینه و خلط سینه اضافه شد. دو بار دکتر بردمش. سرفه های بدی میکنه بچه م. یه بارم نیم ساعت پیش خلط...
-
نی نی جدید
دوشنبه 18 آذر 1398 22:03
یه هفته س دماغ کیان کیپهقبل از خواب دماغشو تمیز میکنم، درحالی که بچه م جیغ میزنه و گریه میکنه ولی بازم چندساعت بعدش دوباره همون آش و همون کاسهاعصاب خوردیش اونجاس که بچه م با چشمای بسته گریه میکنه و من مجبورم همونجوری دماغش رو تمیز کنم و چندبار بچه م به ضجه زدن افتاد بمیرم براش.. خودم رو آی لعنت میکنم ها اینجور...
-
خطریه اوضاع!!
یکشنبه 3 آذر 1398 22:57
دارم از خواب نابود میشممم باز از الان اومدم توی تخت برای خواب. لعنتی انقد خوابم میاد که کشون کشون جمع و جورکردم خونه رو غروبی یه خروار خرید داشتم و باید میرفتم بیرون. به همسر گفتم تو و کیان هم بیاین، هم من نگران بچه م نمیمونم که نکنه خوابش بگیره یا گشنه ش بشه و گریه کنه، هم اینکه کیان عاشق بیرونه.همسری گفت ولش، تو...
-
بخواب دیگههه
یکشنبه 3 آذر 1398 01:54
چه شلوغ شده بود وبلاگها این چند روزه وای فای اکثر استان ها وصل شده و کم کم دوباره وبلاگ ها سوت و کور میشن یحتمل من که هنوز در محرومیت اینترنتی به سر میبرم، چون وای فای نداریم و نت گوشی داریم فقط الانم دارم از شدت خواب کورمیشم ولی کوو خواب! البته وب گردی در این نخوابیدن بی تاثیر نیست کیان خوابه باید از فرصت استفاده کنم...
-
دلم هوایی شده!
جمعه 24 آبان 1398 16:14
دلم هوای شعر کرده هوای کتاب خوندن هوای قصه گویی هوای رهایی هوای رفتن کنار دریا و قدمزدن روی ماسه ها زل زدن به موجهای دریا و غرق شدن توی حسش هوای رقصیدن بی بهانه هوای نفس کشیدن عمیق توی هوای آزاد هوای بوسیدن، بوسه های از ته دل هوای بی خیالی.... دلمهوای همه چی داره.. هوای همه چی.... ...به وقت یک روز گرفته ی پاییزی...
-
کیان و باز هم کیان:) :*
یکشنبه 12 آبان 1398 04:17
این روزها کیان با خنده هاش خیلی دلم رو میبره... البته که سختی ها و بی خوابی های من و بی قراری ها و نق زدن های گاه و بیگاه کیان کاملااا سرجاشه:دی ولی جدای از اینها، هر روز که کیان بزرگتر میشه محبتمون به هم عمیق تر میشه.. نگاه هایی که بهم میکنه اونقدر دلم رو میلرزونه که! اتاقش رو کمتر از یه ماهه که جدا کردم. چون حس...
-
بغل بغل:دی
جمعه 26 مهر 1398 22:35
پست قبلی رو که مینوشتم خیلی اوضاع روحیم داغون بود. دقیق یادم نمیاد سر چی بود که حالم اونطوری شده بود. چون مدتیه فراز و نشیب زیاد دارم با همسر. از دلایلشم یکیش اینه که چیزهایی که قبلا به چشمم کوچیک بودن الان مشکلات و ناراحتی هایی بزرگی به نظر میان. کیان و عشق و محبت بی دریغی که بین من و کیان هست باعث شده که اگر نامحبتی...
-
خسته
پنجشنبه 18 مهر 1398 17:15
خیلی وقته از شمال اومدم اومدیم درواقع مسعود هم اومد و بعدش با همبرگشتیم الان احساس کردم دارم دیوونه و مریض میشم از شدت عصبانیت و تصمیم گرفتم بنویسم پشتم و گردنم شدیداا تیر میکشه و سرم بدجوری درد میکنه احساس تنفر نسبت به همه چی و مخصوصا زندگیم دارم و شدیدا دلم میخواد برم شمال، شدیداا ولی چه کنم که بخاطر کیان همسر...
-
ما در شمال!
چهارشنبه 30 مرداد 1398 06:56
امروز میشه یه هفته که من اومدم شمال، خونه مامان جونم البته دیروز ظهر همسری هم به ما ملحق شد. من و پسرم با اتوبوس اومدیم و پسر گلم خیلی راحت بود. کریرش رو برداشته بودم و تمام طول راه هر وقت که خواب بود گذاشتمش توی کریرش. ساعت ۲ونیم حرکت کردیم. کیان تقریبا هر دو ساعت یه بار حدود نیم ساعت تا یه ساعت میخوابید. در طول...
-
استرس سفر!
یکشنبه 20 مرداد 1398 01:52
باز هم نزدیک سفر رفتن شده، و من قراره از روتینم خارج شم؛ و دچار استرس شدم! با هربار سفر این داستان برای من اتفاق میفته. اینسری که شرایط خاصتر هم هست، برای اولین بار با کیان پسر چهارماه و نیمه ام میخوام سوار اتوبوس بشم! چیز خاصی برای گفتن درباره ش ندارم. فقط اینکه دچار استرس شدم، همین! میخوام برم شمال، و یه هفته بعدش...
-
حنا :دی
پنجشنبه 10 مرداد 1398 23:35
خب خب خونه رو گرد گیری کردم و ولو شدم. همسری رفته عروسی. اینجا توی تبریز مردها رو توی یه تاریخ جداگونه از خانوما دعوت میکنن برای عروسی. بهش هم میگن حنا. البته بعضیا اون حنا رو هم نمیگیرن و بنابراینآقایون کلا از عروسی فقط پول آرایشگاه خانومشون و کادو اینا رو میفهمن مراسم اصلی عروسی که عروس میره ارایشگاه و فلان سه چهار...
-
واکسن چهارماهگی
یکشنبه 30 تیر 1398 02:21
امروز واکسن چهارماهگی گل پسرم رو زدیم. واکسن دوماهگیش سخت نبود و فقط موقع تزریق گریه کرده بود بچه م. ولی تبش زیاد بالا پایین میشد و هرچند مادرشوهر پیشم بود ولی همسری نبود، و من تا صبح بیدار نشستم بالا سر پسرم اینسری خیلی نگران بودم و به همسری گفتم حتما مرخصی بگیره و کل روز رو خونه باشه. ولی خدا رو شکر کیان اذیت نشد...
-
به وقت دفاع!
پنجشنبه 27 تیر 1398 04:22
امروز، درواقع دیروز:))، دفاع من بود! شب قبلش تا ۴ خوابم نبرد! و صبح هم ۶ و نیم بیدار شدم و دیدم کیان بیداره. کنار خودم اوردمش و بهش شیر دادم، حسابی شیر خورد بچه م و خوابید. بعد بلند شدم و کم کم شروع کردم به اماده شدن. شب قبلش پک پذیرایی رو آماده کرده بودیم و پذیرایی میز استادها رو هم همینطور. ساعت ۸ و خورده ای با...
-
دفاع و کیان!
دوشنبه 24 تیر 1398 04:09
نمیدونم همه این طوری ان یا من فقط اینجوری شدم؟؟ از بعد از مادر شدن، شدیدا رقیق القلب شدم! رنج بقیه اثر خیلی عمیقی روم میذاره، حتا رنج و درد حیوانات! روز چهارشنبه این هفته جلسه دفاع پایان نامه مه. بالاخره به این مرحله رسوندمش! تا دیروز استرسم خیلی کم بود، ولی از امروز شدیدا استرسی شدم، طوری که مجبور شدم پروپرانولول...
-
عو عو:)))
شنبه 8 تیر 1398 00:56
خواب شبهای کیان اوکیه الان دلدردهاش هم خیلی کمتر شده ولی دو روزه که کل روز رو نق میزنه! یعنی کل روز رو هاااا! رسما من و همسری خل میشیییم هی راه میبریمش، میشونیمش، درازش میکنیم، توی تاب میزاریم توی تشک بازی میزاریم توی کالسکه میزاریم با عروسک انگشتی باهاش بازی میکنیم با جغجغه باهاش بازی میکنیم ولیی کلااا بی فایده ست هی...
-
منتظر!
پنجشنبه 23 خرداد 1398 07:12
کی میشه بچه م دلدرد نداشته باشه و بتونم به معنای واقعی از وحودش لذت ببرم
-
بعد از مدتها!!!
سهشنبه 21 خرداد 1398 07:47
دو روز سخت از دوم فروردین، جمعه شب بچه م رو اوردیم بیمارستان بستری کردیم بچه م بی حال بود شیر نمیخورد، به همسری گفتم بریم بیمارستان. رفتیم بیمارستان تخصصی کودکان، بعد از ده بار بالا پایین کردن با استرس، و درحالی که همسری بچه به بغل اینور اونور میدوید و نگران بود، یه خانومه کیان رو نگاه کرد و با یه لحن تندی گفت این که...
-
۲۹ اسفند، روز پسرک من
جمعه 2 فروردین 1398 13:56
امروز دوم فروردین ۹۸ به کیان شیر دادم و پیش مامان هاست تا آروغش رو بگیرن و بخوابوننش، و خودم دراز کشیدم به استراحت چهارشنبه ۲۹ اسفند ۹۷ پسر من با وزن حدود ۳۴۰۰ و قد ۵۳ ساعت ۳ عصر به دنیا اومد خاطره قشنگی از زایمانم ندارم. برای همین مرددم که چیزی ازش بنویسم یا نه. چون زایمان سختی بود و با کمک و فشار دادن شکمم بچه از...
-
داره میاد!!
چهارشنبه 29 اسفند 1397 05:44
کیسه آبم در خواب پاره شد و تشریف آوردم بیمارستان قسمت نشد بچه م سال جدید به دنیا بیاد عزیز دلم دوستت دارم مامانیییی
-
اول فروردین؟؟
سهشنبه 28 اسفند 1397 05:10
هنووز خبریی نییییست دوشنبه دکتر رفتم گفت دهانه رحمت که بسته ست فقط یه کمم نرم شده گفتم صلاح رو در چه میبینید گفت اول فروردین برو بیمارستان پیش فلانی، ببین نظرش چیه تصمیم چی میگیره. گفت بنظر من نگه ندار برا هفته ۴۱ دیگه اول فروردین بریم بیمارستان ببینیم اوضاع چطور میشههه تا چهه شوددد
-
کی میایی پسرک!!
یکشنبه 26 اسفند 1397 03:04
یکشنبه ۲۶ اسفندددد هنوووزز خبری نیییست به خودم گفتم از فردا یه کم حرکت اسکات بزنم و یه کم پیاده روی کنم ببینم اثر داره؟؟ عکسهای آتلیه مون هم اومد، قشنگ بود راضی بودم دیگه این روزا همه تند تند پی ام میدن چی شددد چخبررر منم میگمم هیییچ نشستم در خانه فعلااا تز دادن این و اون هم شروع شده طبیعتا. یکی میگه اینو بخور یکی...
-
روز پرماجرااا
چهارشنبه 22 اسفند 1397 09:11
خب خدا رو شکر فعلا که برگشتیم خونه دردسری کشیدم دیروز صبح تا بالاخره معاینه شدم، بعدش هم دکتر گفت برو سونو، اگه شرایطت نرمال نباشه باید بستری شی! منم به مامانم زنگ زدم که مامان شاید مجبور بشی فردا راه بیفتی! اونم گفت من کارهام آماده ست و فقط خبر بده که بلبط عوض کنم. دیگه با دربدری عصری یه جایی رو پیدا کردیم برای سونو...