خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

23.تنهایی

من تنهایم!


غمم دریاست


و خوشبختی برایم رویاست


اشکی که اکنون بر چهره ام فرو می غلتد


تمام انزوای من است


و من به وسعت دریا


همچنان میگریم ...



                                           از خودم



شاید یه روز متن کاملش رو نوشتم اینجا


روزا دارن میگذرن، من از شدت بیهوده وقت گذروندن کمی مونده تا روانی بشم! نه باشگاه، نه کلاس زبان، و نه نی نی


باشگاه و کلاس و زبان رو بخاطر نی نی کنسل کرده بودم،و حالا من موندم و حوضم!


همسر هم که صبح تا شب سر کاره، وقتی میاد انقد خسته ست ... من هم که نه دوستی و نه فامیلی و نه خانواده ای! اینه که اوضاعم شده این!


دلم گشتن با همسر رو میخواد ... راه رفتن باهاش و حرف زدن با تنها کسی که دارم ... ولی خب چه کنم؟ وقتش پره و .........


نمیدونم دردم چیه! شاید هم میدونم ... ولی نمیتونم بگم ...


چقدررر دلم میخواد مثل یه سال پیش بیام و اتفاقای خنده دار رو بنویسم و از خوندنشون دوباره شاد بشم ... ولی ولی ولی ...


دلم خانواده م رو میخواد، مامانم، داداشم ... دلم دوستم رو میخواد که دل تنگی هام با خندیدن و بودن کنارش تموم بشه ... موشم کجایی؟ چرا نیستی


دلم برات خیلی تنگ شده خیلی ... ما دو تا لحظه های بدمون رو کنار هم تحمل میکردیم... بودنت حالم رو خوب میکرد ... حرفای الکی مون حالم رو خوب میکرد... 


خیلی بدجنسی که درس داری راهمون که دوره که هیچ، دیگه تماس تلی و  ... هم پر!! دلم برات تنگ شده نامرد... خیلی تنگ شده خیلی ... وقتی به این فکر میکنم که اگه بودی الان دلم چقدر آروم بود آتیش میگیرم.... 


بعدش دلم میخواد به خدا گله کنم که چرا؟ چرا تنهام ... چرا سهمم اینه .... چرا انقد تنها شدم که اشکم دم مشکمه ... چرا خدا جون چرا ...


نه اینکه خوبی های زندگیم رو نبینم ... ولی فقط اونایی که توی غربتن میفهمن حالم رو ... فقط اونا میفهمن و از ته دل از خدا میخوام که برای هیچکس نیاره غربتی رو که توش تنها باشه و زندگیش هم هیچ خوبی ایی نداشته باشه... چون زندگی من اگه خوبیهاش رو نداشت که من خیلی زودتر از اینها نابود میشدم.... 


خدایا تو که غریب نوازی ... خودت هوای دل غربت نشین ها رو داشته باش...



22.اولین ...

اولین ها گاهی ترسناک میشن ،مثل اولین رویارویی با یه نفر بعد از سالها،یا اولین روز بعد از جدایی ای که  تازه پیشامد کرده ....


امروز نوبت دکتر داشتم


اولین مراجعه بعد از سقط


صبح با بی حوصلگی از خواب بیدار شدم، خوابم کم بود و دلم خزیدن زیر پتو رو میخواست


بلند شدم، هول هولکی صبحانه ای سر هم کردم و مدارک رو چپاندم توی کیف


وقتی با عجله در خونه رو بستم و پشت در اسانسور وایسادم، مثل همیشه که اتفاقات چندساعت بعد رو مرور میکنم؛ به اتفاقات احتمالی مطب فکر کردم


" منشی: وقت داشتی خانوم؟ بارداری؟ "


دلم هررری ریخت پایین! 



دو سه بار اخیر که اومده بودم دکتر، وقتی  منشی اینو میپرسید، با یه لبخند بزرگی که ناغافل روی لبم وا میشد، میگفتم بله! بار آخر که گفتم؛ بله، حدود پنج هفته!!


از این شادی های یوهویی بود، از اینا که انتظارش رو نداری!یه خوشحالی عمیق که یوهو به یادت میاد!

.

.

.

جلوی در آسانسور بودم، بهت زده از یادآوری اون شادی یوهویی،  و شوکه از جوابی که امروز در جواب منشی باید بدم!


" -نه، سقط کردم، هفته پیش! "


ترسناک بود. انقدر که یوهو دیدم چهل دقیقه ست توی مطبم و هنوز به همسر نگفتم که رسیدم!


شرم حضور داشتم از اینکه جلوی خانومهایی با شکم های جلوآمده، به منشی بگم سقط داشتم. ولی بالاخره رسیدن دکتر و فراخوندن منشی رسید و کلمه سقط به زبونم اومد، و چقدررر تلخ شده این روزها این کلمه!!


انشالله که اینطور نیست... ولی بهر حال؛  یواشکی کارت دکتر رو نگاه کردم که ببینم چی نوشته؛ "زنان و زایمان" یا "زنان و زایمان و نازایی" ؟ میخواستم چند تا سوال مرتبط ازش بپرسم و میخواستم ببینم تخصصش رو داره؟ که داشت!!! ... انشالله که اینطور نیست ....


نشستم توی مطب.. نگاه میکنم به آدمها ..  و با خودم تکرار میکنم؛ همه مشکلاتی دارند، چه بسا بزرگتر از مشکل و ناراحتی تو! پس میگذره، این هم میگذره و تو به خواست دلت میرسی... 


خدایا توکل به تو که هر آنچه تو خواهی پیش آید...



21. تغیییییرررر

احساس میکنم که بهترم...


برای عید دارم کم کم ذوق زده میشم  


برم موهامو یه مدل خوشگللل بزنم


 برا کوبوندن در دهان شایعات  موهامو رنگ کنم


خولاصه خوچل موچل کنم و خرید عید کنمممم و توی عید هم که پیییش بسوی شماااال اخجووووون از الان دارم از ذوقش بااال در میااارم 


نی نی که پروژه دو سه ماه دیگه ست پسسس این چند ماه رو باید خوووش بگذروووونممم  



فقططط دلم میخواس میتونسم یه تغییر اساسیییی به خونه بدم که خب توی خونه جوریه که نمیشه تغییر اساسی داد


خود خونه هم که تغییرش برنامه الان نیییس


پس مجبوریم بسوووزیم و بساااازیم  


بجاااش بعد از عیددد چندتا تغییر با هم در پیییش داریم که خیلیییی خوشحالم میکنههههه


خرید یه وسیله بزرگگگگ   نی نییییی   جابجااییییی   و وسیله های نی نیییی  


البته کهههه این پروژه از بعد عید شروع میشه ولی تحقق همه ششش چندین ماه طول میکشهههه


 ولی برای همه ش حسابیییی هیجان زده مممم



خدا کمکمووون کنه بتونیم پیشرفت کنیم آمییییین


خخخخ از هیجان همین الااان استرس گرفتممم خخخخخخ


20.

خیلی دلم گرفته خیلی


دوس ندارم هیچی بخورم، دوس ندارم هیچکاری بکنم،  دوس ندارم فکر کنم که روزا رو چجوری میخوام بگذرونم یا چجوری دارم میگذرونم


دلم نمیخواد تلفن حرف بزنم! نمیخوام عید بیاد! دلم میخواد روزا بیخود باشن، الکی بگذرن


دلم نمیخواد بخندم. دلم میخواد فقط بخوابم، بخوابم تا روزا بگذره


دلم نمیخواد کسی بگه عه، چی شد؟ بچه ش نموند؟؟ چرا؟ چند هفته ش بود؟؟ 


این پستو ور میدارم ... با خودم میگم حالم خوب میشه!! وقتی حالم خوب شد ورش میدارم!!! کی خوب میشم؟ یعنی بچه دیگه بیاد خوب میشم؟؟ میاد؟؟ خدایا......

19.

درد شدید داشتم ساعت 2 و 3 نصفه شب


ولی خوابم هم میومد و خوابیدم، در واقع نفهمیدم کی خوابم برد


نفهمیدم کی خوابم برد و نفهمیدم چجوری از زور درد بیدار شدم!  پریدم توی دستشویی، خون بود که ازم میرفت


با ناله کشون کشون خودمو رسوندم به حموم


خدا میدونه چه کشیدم، مثل درد زایمان ... من رو کشت و دوباره زنده کرد...


و بعد از یک ساعت، همه چی تموم شد ... درد هم تموم شد و نخطه ی من که توی دلم جا خوش کرده بود جلوی چشمام از دستم رفت ...


فقط خدا رو شکر میکردم که دردها تموم شد ...


 انقدر صدام بلند بود که همسر هم همون اول بیدار شده بود و پشت در حموم با استیصال ایستاده بود ...  چه کاری از دستش بر میومد؟ غیر از بغض بخاطر دردها و ناله های من ...


خدایا، راضی ام به رضای تو ... حتما حکمتی و مصلحتی توش بود برامون ... تو دانایی خدای من .... ممنونم ازت که همسرم کنارم بود و همه ش دلداریم داد ... این از لطف تو بود .... 



خدایا ..... کمکم کن با روزهای بعد کنار بیام.... کمکم کن با روزهایی که قرار بود اون باشه و برای بودنش برنامه ریزی کرده بودم و حالا نیست کنار بیام ... کمک کن بتونم تحمل کنم اطلاع دادن به اطرافیان رو ....



خدایا دلم رو آروم کن .... 





18.

یه هفته یا دو هفته طول کشید


وقتی صبحا از خواب بیدار میشدم، طول میکشید تا یادم بیاد نی نی توی شیکممه


با تعجب دستمو میذاشتم روی شیکمم و میگفتم اون توو هستی مامان جون؟


...


الان میدونین ترسناکش چیه؟اینه که سرم به چیزی گرم میشه و همه چی یادم میره ... بعد از چند دقیقه یوهو به خودم میام، با اون حس چند هفته ای؛ که حامله م! و بلافاصله واقعیت جدیده مثل پتک فرود میاد روی سرم!     داره میره!نی نی ات داره میره ! فردا و فردا ها که از خواب پاشی به خودت میگی نی نی توی شیکمم نیست!


وقتی از نو یادم میاد که باید به مامانا بگم نی نی رفت!! و بعد همه فامیل میفهمن که نی نی رفت!!! چیکارکنم اونوقت؟


چقدر راحتتره وقتی کسی از غمت چیزی ندونه،چقدر تحملش راحتتره!!


امشب خونریزی و دردهای زیادی دارم، فکر نکنم به صبح بکشه!!


شکرت خدا



پ.ن. اینجا تبدیل شده به مرثیه نامه!!!



17.

یه هفته س لک بینی دارم .. اوایل خیلی کم، بعد رنگش قرمزتر شد و باز کم شد ... و امروز بیشترین مقداری که تا حالا ندیده بودم بودش ... خیلی ترسیدم خیلی ... 


و البته ناامید هم شدم ... این هفته زیاد ناامید شده بودم ولی خب لکه ها خیلی هم نبودن و باز امیدوار شده بودم ... اما امروز خیلی فرق میکرد خیلی...


خدایا توکل به تو، حتما صلاحی هست ... البته که من اشکهام رو نمیتونم کنترل کنم،ولی ته دلم میگم خداجون حتما یه مشکلی بوده که اینجور شده، فقط اگه قراره بره زودتر بره ....