خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

18.

یه هفته یا دو هفته طول کشید


وقتی صبحا از خواب بیدار میشدم، طول میکشید تا یادم بیاد نی نی توی شیکممه


با تعجب دستمو میذاشتم روی شیکمم و میگفتم اون توو هستی مامان جون؟


...


الان میدونین ترسناکش چیه؟اینه که سرم به چیزی گرم میشه و همه چی یادم میره ... بعد از چند دقیقه یوهو به خودم میام، با اون حس چند هفته ای؛ که حامله م! و بلافاصله واقعیت جدیده مثل پتک فرود میاد روی سرم!     داره میره!نی نی ات داره میره ! فردا و فردا ها که از خواب پاشی به خودت میگی نی نی توی شیکمم نیست!


وقتی از نو یادم میاد که باید به مامانا بگم نی نی رفت!! و بعد همه فامیل میفهمن که نی نی رفت!!! چیکارکنم اونوقت؟


چقدر راحتتره وقتی کسی از غمت چیزی ندونه،چقدر تحملش راحتتره!!


امشب خونریزی و دردهای زیادی دارم، فکر نکنم به صبح بکشه!!


شکرت خدا



پ.ن. اینجا تبدیل شده به مرثیه نامه!!!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد