یه هفته یا دو هفته طول کشید
وقتی صبحا از خواب بیدار میشدم، طول میکشید تا یادم بیاد نی نی توی شیکممه
با تعجب دستمو میذاشتم روی شیکمم و میگفتم اون توو هستی مامان جون؟
...
الان میدونین ترسناکش چیه؟اینه که سرم به چیزی گرم میشه و همه چی یادم میره ... بعد از چند دقیقه یوهو به خودم میام، با اون حس چند هفته ای؛ که حامله م! و بلافاصله واقعیت جدیده مثل پتک فرود میاد روی سرم! داره میره!نی نی ات داره میره ! فردا و فردا ها که از خواب پاشی به خودت میگی نی نی توی شیکمم نیست!
وقتی از نو یادم میاد که باید به مامانا بگم نی نی رفت!! و بعد همه فامیل میفهمن که نی نی رفت!!! چیکارکنم اونوقت؟
چقدر راحتتره وقتی کسی از غمت چیزی ندونه،چقدر تحملش راحتتره!!
امشب خونریزی و دردهای زیادی دارم، فکر نکنم به صبح بکشه!!
شکرت خدا
پ.ن. اینجا تبدیل شده به مرثیه نامه!!!