خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

منتظر!

کی میشه بچه م دلدرد نداشته باشه و بتونم به معنای واقعی از وحودش لذت ببرم

بعد از مدتها!!!

دو روز سخت

از دوم فروردین، جمعه شب بچه م رو اوردیم بیمارستان بستری کردیم

 بچه م بی حال بود شیر نمیخورد، به همسری گفتم بریم بیمارستان. رفتیم بیمارستان تخصصی کودکان، بعد از ده بار بالا پایین کردن با استرس، و درحالی که همسری بچه به بغل  اینور اونور میدوید و نگران بود، یه خانومه کیان رو نگاه کرد و با یه لحن تندی گفت این که زردی داره گورمیسیییییز؟؟؟ باید بستری بشه!!!! ببریدش درمانگاه!!


من در جا شروع کردم به گریه! و همسری هم بغض کرده، سرش رو انداخت پایین و سعی کرد اروم باشه!


رفتیم درمانگاه بیمارستان، که مسیولش نبود و گفتن دکتر هم هنوز نیومده! دیگه من و مسعود مستاصل شده بودیم! بابای همسری بهش زنگ زد و همسری درجا زد زیر گریه! من هم که از قبلش گریه می کردم دیگه کلا کنترلم رو از دست دادم


رفتیم درمانگاه فارابی، مامان و بابای همسری هم اومدن اونجا. نوبت گرفتیم و نشستیم توی ماشین تا نوبتمون بشه.


دکتر معاینه کرد و آزمایش نوشت. وای نگم از خون گرفتن از بچه م طوری جیغ بچه م رو برد هوا که بند دلم پاره شد زار زار گریه میکردم


دیگه جواب رو که نشون دادیم گفت توی مرز خطره و حتما باید بستری بشه بیمارستان!


رفتیم بیمارستان تخصصی کودکان، گفتن ۴۸ ساعت بستری. همراه هم فقط مادر بچه!


منم با بخیه و بی تجربه... تا همسری و مامان اینا وسیله ها رو بیارن کلی طول کشید، بعدش هم دیدم تخت بغلی، مادر دختره هم پیششه! گفتش که یه دونه لباس بیمارستان اضافه بخر و مامانت وسیله ها رو بیاره بالا و دیگه نره. منم همین کار رو کردم و خوشبختانه مامانم پیشم موندنی شد و قوت قلب بزرگی بود برام!


اون دو شب توی بیمارستان خیلی برام سخت گذشت. کیان شیرم رو نمیخورد و زیر دستگاه هم مجبور میشدم پستونک بدم تا گریه نکنه، و خودم هم که همه ش پیشش نشسته بودم. مامانم شب اول خیلی خسته بود و بیشتر خوابید توی اتاق مادر، و من اخرش از بی حالی کیان به گریه افتادم و رفتم پیش پرستار، و مامانم هم بیدار شد و اومد کمکم. بچه م قندش افتاده بود از بس که شیر نخورده بود!


فردا که زردیش رو دوباره چک کردن، گفتن از ۱۷ اومده روی سیزده، و ایشالا به ده که برسه مرخصه. عصر همسری اومد برای ملاقات، و یه نیم ساعتی کیان رو دید. اون روز تا شب هم دوباره از بی حالی و شیر نخوردن کیان من کلی گریه کردم! و بالاخره معلوم شد که شیری که میدوشیدم زیاد نبود و بچه م رو سیر نمی کرد. با شیر دوش برقی که دوشیدم اوکی شد، یه قوطی هم شیر خشک خریدم و خلاصه که بچه م سرحالتر شد.


صبح فردا گفتن که زردی کیان اومده روی ۹ شادی ها نمودم  و به همسری هم خبر دادم. تا مرخص بشیم ساعت ۱ و ۲ بود تقریبا. وقتی اومدم خونه تازه قدر راحتیش رو دونستم!


البته دو روز بعد دوباره برای کنترل رفتیم و زردی کیان یه کم اومده بود بالا. که گفتن چیزی نیست و باید شیر بخوره زیاد. البته بچه م چند روزی هم هست که شیکمش خوب کار نمیکنه. 

.

.

.

امروز ۹ ام فروردینه. من این پست رو تیکه تیکه نوشتم، و کم کم کامل کردم.الان بچه م خوب شیر میخوره و فردا دوباره میبریمش که آزمایش بده برای زردیش. ۱۳ ام بلیط قطار داریم من و مامان و کیان برای تهران، و بعدش هم برای شمال. که احتمالا ۱۵ ام صبح میرسیم. 

.

.

.

امرور ۱۹ ام خرداد!!:)))


پسرم رو خوابوندم و منتظرم همسری بیاد!

کیان دو ماه و نیمشه الان تقریبا

هنوزم بعضی روزا کلی درگیری دارم باهاش تا روز رو به شب برسونیم، چون دلدرد داره بچه م و بدخواب هم هست، خوابش خیلی سبکه و به سختی خوابش سنگین میشه. بغیر از شبا که خدا رو شکر خوابش  سنگینه تا صبح


شیرم هم کمه و بهش شیر خشک بیشتر میدم. 


خلاصه که هنوز مونده تا کاملا با کیان روی روال بیفتم ولی بازم نسبت به قبل خیلییی پیشرفت داشتم


برم که صدای بچه م میاد


بوووس