خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

باز هم!

چم شده؟ دیوونه شدم!! دلم گریه میخواد ... باز هم آرشیو چتهای قدیم ... یاد دوری مون .. و اینکه چرا الان باید اینجوری باشیم؟؟ چرا خوشی مون رو خراب کنیم در حالی که با یه معذرت خواهی و اعتراف به اشتباه میتونیم درستش کنیم؟ گذشت کردن زیاد آدم رو خسته میکنه، نمیگم زیاد گذشت کردم ولی وقتی تقصیر خودم بوده از معذرت خواهی مضایقه نکردم ... نمیخوام برای کاری که مقصرش نبودم پیش قدم بشم و نمیخوام که بی اهمیتی ات به شکستن دلم رو ساده ازش بگذرم چون واقعا شکست دلم، اونم وقتی که داشتم سعی میکردم حالت رو خوب کنم و به روی خودم نیارم که هی داری بی مهری به خرج میدی ... و شاید اگر دلم خودش ترمیم شده بود الان درست شده بود حالم، ولی دلم ترمیم نشده و از بی مهری ات و بی محبتی ایی که به خرج دادی بدجوری شکسته

خسته

چه اتفاقی افتاده؟

 

چرا این جوری ام؟ چرا نمیخوام باهات حرف بزنم؟ چرا حس میکنم دوسم نداری؟ چرا حس میکنم موقع عمل که میرسه موقع قبول اشتباه که میرسه دوس داشتنت تموم میشه؟ چرا حس میکنم موقع از خود گذشتن و معذرت خواهی کردن به خاطر ناراحت کردنه کسی که دوسش داری میرسه دیگه به آخر دوس داشتنت میرسی؟ چرا اینجا جاییه که من هی باید تلاش کنم؟ من باید تلاش کنم که ناراحتی تموم بشه؟

 

چرا این جوریه که راحت میتونی دلم رو بشکنی؟ وسط حرف زنمون اس ام اس بزنم بهت که ناراحتم و داره گریم میگیره و باز بی توجهی کنی و نگی دلش داره میشکنه بس کنم ناراحت کردنشو؟؟ نمیخوام که زنگ بزنم بهت و باهات صحبت کنم! نمیخوام که ناراحتیم رو مخفی کنم و به روی خودم نیارم و هی باهات حرف بزنم تا خوب بشی! دیروز این کار رو کردم و تو انقدر به روی خودت نیاوردی باز هم به شکوندن دلم ادامه دادی که دیگه دلم واقعا شکست انقد که الان واقعا اهمیت نمیدم که چی میخواد بشه ...

 

" کاش گاهی دلت به رحم بیاد و ببینی که آدم اگه حرف اشتباه میزنه و دل کسی رو میشکونه حداقل کاش سعی کنه از دلش دربیاره ... میترسم از روزی که منم دیگه این کارو نکنم ... "

 

 

امروز همون روزیه که نمیخوام این کار رو بکنم، هیچ کاری نمیخوام بکنم! نمیخوام من بیام جلو تا بعدش تو بخوای از دلم دربیاری یا معذرت خواهی کنی، نمیخوام هیچ کاری بکنم خسته م

باران

شیشه پنجره را باران شست

 

از دل تنگ من اما

 

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

 

.....

 

خدایا، هرچند خجالت میکشم که اسمت رو صدا کنم .......... ولی کمکم کن و تنهام نذار ... نشونه ایی برام بذار، نمیدونم یه کاری دیگه ناراحت

 

نوشته یی بعد از یک قرن و اندی!

چند وقته که آپ نکردم؟؟ یه قرنه انگار!! از منی که یه زمانی هر شب مینوشتم و چندین دفتر صدبرگ رو پر از نوشته هام و خاطراتم کرده بودم بعیده!! یه زمانی حتا بازی های پرسپولیس رو با شرح بازی توی یه دفتر قرمز مینوشتم!!

 

انگاری شبیه آدم بزرگای شازده کوچولو شدم ... ؟؟ دلمشغولی هام یکی دو تا نیست که آخه ... کتاب و اینترنت و فونبال و جمع دوستا و مهمتر از همه همسر نیشخند

 

داشتم مطالب قبلی وبلاگمو میخوندم هوس به دلم افتاد برای نوشتن ...

 

شبیه آدم هایی شدم که کارای زیادی میتونن بکنن اما همه ش به بی خیالی و کارای متفرقه میگذردونن ... نه دیگه مطلب مینویسم، نه داستان، نه شعر میگم، نه تار میزنم، نه درس میخونم ... و بیشتر از همه دلم برای تارم تنگ شده که یه روزایی با ذوق زیاد میزدمش و دنبالش میکردم و استادم خیلی ازم راضی بود ...الان داره خاک میخوره و حتا آهنگهای ساده شم فراموشم شده و دستهام هم اون عادتشون به سیم رو از دست دادن ...

 

نمیگم که نشستم و واسه اینا غصه میخورم ... خوبی ام اینه که زیاد غصه نمیخورم بخاطر شرایطم، نمیدونم برای چی شاید چون انتخابای خودم بودن؟ شاید هم ذاتم اینطوره، وی دلم میخواد که شرایطم ثبات پیدا کنه و برم سراغ یکیشون، مثلا تار، و بعدن ترش درس ...

 

اومدم اینجا که ادامه خاطراتم رو بنویسم ولی قاراشمیش شد باز نیشخند طبق معمول هرچی به ذهنم اومد رو نوشتم ایشالا ادفه بعد جبران میکنم مژه

 

من نوشت: امروز وبلاگ یه دوست رو خوندم و از تنهاییش غصه خوردم، از اینکه همدمی که باید توی غصه هاش کنارش بوده ولی نبوده ناراحت شدم ...