خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

اولین حضور نی نی در عروسی:دی

سلام نی نی خوشگلم

وسط عروسی ام آهنگای خوشگل میذارن و من  برا تو میخونمشون و سر جام نشسته میرقصم

دوستت دارم عشقم




سونوی اول

تا اونجا نوشتم که جواب آزمایش بتا رو گرفتم

خلاصه که رفتم و آزمایش های بعدی رو دادم، که چک آپ کامل بود به اضافه ی سونوگرافی بارداری برای تعیین وضعیت  بارداری و بررسی تخمدان و فلان که دکتر گفته بود سونو رو 9ام یا 10ام بده

خب طبق اولین روز اخرین پریود،  اون موقع میشد اولین  روز از هفته 8، فرداشم باید نتایج رو میبردم نشون دکترم میدادم

خلاصه که سه شنبه با همسری با هم رفتیم و من از قبل برنامه داشتم که هم فیلم بگیریم و هم صدای قلب رو ضبط کنیم

ولی دکتر سونوگراف گفت اخه این ساک حاملگی که اندازه ی هفته هشت نیست و نهایت هفته ی ششه

کلی هم هی گشت تا قطب جنینی رو پیدا کنه دیگه من از استرس مرده بودم

بالاخره به ضرب و زور پیدا کرد

بعد هم قبل از اینکه خودش بگه، من تپش قلب رو به چشم خودم دیدم بعد دکتره  گفت اینم قلبشه و دوباره نق زد که سخت پیدا شد!  بعد صداش رو زیاد کرد ما در حد دو ثانیه شنیدیم انقددد هر دومون ذوق کرده بودییییم ولی بلافاصله صداش رو بست و باااز نق زد که صداش هم ضعیفه خطر سقط داری!! :| 

یعنی نذاشت ما یه لحظه ذوق کنیم جوری حالمونو گرفت بیا و ببین

قبلشم کلی سوال کرد که سرکار که میری سنگینه کارت؟ گفتم پروژه پایان ناممه و سنگین نیست

گفت استرس داری زیاد؟ گفتم بعضی وقتا

گفت یه خونریزی هم داشتی انگار

گفتم اره هفته ی قبل پنج شنبه یه کوچولو لک دیدم ولی بعدش اصلا و ابدا دیگه لک ندیدم

بعد گفت کنار ساک یه هماتوم کوچیک داری که خطر داره یه کم

بهرحال کلا ما رو ترسوند 

تا فرداش من و همسری هر دو امیدمون کم شده بود، البته خدایی من استرس چندانی نداشتم چون هم حالتهام سر جاش بود و هم لکه بینی در کار نبود


چهارشنبه که رفتم دکتر، دکتر کلا خلاف حرفهای یارو رو گفت:| گفت خطر سقط که همیشه هست ولی همه چیت اوکیه

و هماتوم هم انچنان خطرناک نیست و معمولا جذب میشه

توی جواب سونو نوشته بود که ضربان 126 بار در دقیقه

دکتر گفت قلبشم که اوکیه، گفتم اخه میگفت ضعیفه صداش!! گفت مهم نیست


بعد هم بخاطر اینکه سقط قبلی داشتم شیاف پروژسترون نوشت برام که خیالمون راحت باشه


از اون روزکلا اوکی ام

البته تلخی دهان و درد شدید سینه و مشکلات گوارشی و ضعف و بی حالی دارم و مدام هم گشنمه

ولی در کل خوبم خدا رو شکر

به خونواده ها هنوز نگفتیم

گفتم بذار یه کم دیگه هم بگذره خیالمون راحتتر شه

دکترگفت اگه میخوای دو هفته دیگه بیا همین جا صدای قلب رو گوش کن

ببینیم چی میشه حالا

فعلا که شیطون بلام داره آتیش میسوزونه اون توو

خوب باش همیشه مادرجون ما منتظرتیم



میگذره..


بتا که اوکیه


الان قاعدتا باید توی هفته ی شش باشم


هفته ی بعد هم سونوگرافی دارم


همزمان باید کارهای آزمایشگاه و پایان نامه رو هم انجام بدم. دارم میرم هر روز. تا کی طول بکشه، خدا داند!


فک کنم اومدن نی نی بمونه برای اسفند


هنوز خودم زیاد باور نکردم!! یعنی برام خوب جا نیافتاده انگاری


هیچکدوم از خونواده ها هنوز خبر ندارن. گفتیم سونو رو هم انجام بدیم خیالمون راحت بشه بعد بگیم


در کنار همه ی اینا، بی پولی هم هست برا خودش!


نبودن مامانم هم دلم رو هر از چندگاهی میسوزونه!! فکر تنهایی توی بارداری و بعد از بارداری... چه بدونم...


میگذره. اینم میگذره...