خیلی وقته از شمال اومدم
اومدیم درواقع
مسعود هم اومد و بعدش با همبرگشتیم
الان احساس کردم دارم دیوونه و مریض میشم از شدت عصبانیت
و تصمیم گرفتم بنویسم
پشتم و گردنم شدیداا تیر میکشه و سرم بدجوری درد میکنه
احساس تنفر نسبت به همه چی و مخصوصا زندگیم دارم
و شدیدا دلم میخواد برم شمال، شدیداا
ولی چه کنم که بخاطر کیان همسر اذیت میکنه و میگه دلم تنگ میشه براش و نمیتونم نبینمش و فلان
کلافه م خیلی کلافه م
کاش میشد فرار کنم برم جایی
خیلی خسته م