سلام مامان جان
اومدیم توی هفته ی 30 بارداری!!! سه چهارم از راه طولانیمونو رد کردیم هااا شوخی شوخی!
یه روزی به روزشمار بارداری نگاه می کردم و میگفتم؛ یعنی اون روز میاد که بگم هفته ی پونزدهمم؟ بیستم؟ سی ام؟؟
یه روزی بود که آرزوم این بود که توو دلی داشته باشم! به اون روزا که فکر میکنم... از اینکه یه روزی فکر میکردم چقدددر دست نیافتنیه و الان توی هفته ی سی ام هسم احساس عجیبی بهم دست میده..
چقد لازمه که بدونیم توی دنیا همه چی به دست میاد و میگذره... همه ی سختی ها و آرزوها و رویاها و کابوس ها یه روزی تبدیل میشن به یه خاطره ی دور...
تمرینات شکرگزاری رو دارم انجام میدم مادری. تنها دلیلشم اینه که برای آرامش بیشتر خودم میخوامشون...
دیشب بابایی ات داشت به شکمم نگاه میکرد و دستش روی شکمم بود، بعد تو یوهو یه لگدی زدی که شیکمم نیم متر جابجا شد:))) بابات یوهو یه هییینییی گفت که !!:)))) کلی خندیدم بخاطرش و تو بخاطر خنده هام رفته بودی روی ویبره :دی:))))
منتظرت هسیم مادری. دوماه و خورده ای مونده. خوب بزرگ شو و خوب رشد کن.. ما منتظرتیم:)