امیدوارم روزی که لازم باشه، این وصیتنامه برسه به دست عزیزانم.
سلام به همهی عزیزانم.
الان که دارم براتون مینویسم، پر شدم از حسهای عجیب و غریب.عزیزانمن. اینهایی که دارم مینویسم، حرفایی از ته دلمه. نمیدونم واقعا اینو بزودی میخونید یا نه؟ وقتی میخونیدش من دیگه نیستم. بعضی حرفهای این وصیت نامه خطاب به خودمه، و بعضی هاش خطاب به شما. حتا شاید اخرش بعضی نوشته ها رو پاک کردم. معنیش رو شاید ندونید، ولی براتون میخوام بگم که وقتی شروع کردم به نوشتن، متوجه شدم که من واقعا یتیمم. چون با خودم دارم میگم، اصلا مگه براشون مهمه که من چی نوشته باشم؟ میرم و تموم میشه و میره پی کارش دیگه. یتیم بودن خودمو انگار خیلی وقته که قبول کردم. باهاش کنار اومدم. که همینه که هست. الان فهمیدم که چرا کمتر دلتنگ عزیزانم میشم. چرا وابستگیهام انقدر کمه. من عمیقا یتیمم و عمیقا هم قبولش کردم و تنهاییم رو قبول کردم و اینکه مدام پس زده میشم رو قبول کردم. به عنوان یه چیز طبیعی و نرمال قبولش کردم و باهاش کنار اومدم. قبول کردم که کاری ازم برنمیاد براش. برای اینکه یتیم نباشم باید خیلی از رفتارهایی مثل سریع عصبانی شدن که خیلی کنترلش برام سخت بوده، یا ویژگیهایی مثل اظهار نظر صریح رو باید کنار بذارم که نمیتونم.به غیر از اینها، باید دلخواه بقیه باشم تا یتیم نباشم، که دیدم نمیتونم. حتا تو مسعودم. اینکه دوست داشتنی نیستم برات و پر از ایرادها و ویژگیهایی هستم که منو بخاطرش قبول نداری و یا مورد پسندت نیست.به وقت بامداد نهم تیرماه ۱۳۹۹ هجری شمسی
یادمنمیاد که چرا دلم خواست بنویسم.
روزهایی رو میگذرونم که از نظر روانی خیلی تحت فشار خودم هستم. نمیدونم که چه عوامل دیگهای تشدید دارن میکنن این فشار روانی رو؛ ولی حال الانم اینه که بشدت بداخلاق و بی حوصلهم و این بداخلاقی باعث شده که خودم رو تحت فشار بذارم و مدام به خودم ایراد بگیرم که چته اخه، و چرا اینجوری هسی و چرا انقد روی اعصابی!
واقعا بداخلاقم! نمیدونم همیشه اینطور بودم یا الان اینطور شده؟؟ هم بداخلاقم شدیدا و هم بشدت ازش آگاهم و هم بشدت ناموفق در کنترلش! و خود این آگاهی از بداخلاقی و کنترل نکردنش هم مزید بر علت شده در بدتر شدن حالم!
چکار کنم؟ نمیدونم!
مدام دارم به دورو بریهام حق میدم که بهم انتقاد کنن و احساس بی ارزشی دارم. اینکه مسعود هرازچندگاهی به زبون میاورد بداخلاقیم رو،، ولی من قبول هم نمیکردم!! و همهش به اون میگفتم بداخلاق! تازه اون خیلی راحت از کنار حرفای من رد میشد خیلی وقتا، ولی من بودم که همیشه طلبکار بودم! ای بابا... پس چطور ممکنه دور و بریهام دوسم داشته باشن، و اصلا چجوری ممکنه بتونن دوستم داشته باشن! آدمی پرمدعا که پر از چاله چوله س و تازه ادعا هم داره همهش! خدایا...
خستهم. دلم میخواد جلسات مشاوره وردارم ولی هزینهش برام سنگین درمیاد. چیکار کنم. دلم میخواد جای خیلی ها بودم الان، ولی جای خودم نبودم!
تلهی بی ارزشی بهش میگن فکر کنم. نمیدونم با داشتن این دلایل قوی، واقعا دچار این تله هستم، یا نه واقعا ادم چیپیام و خودم خبرنداشتم فقط!
امروز صبح وقتی داشتم صبحانه اماده میکردم خیلی ناگهانی فشارم افتاد و حالم بد شد، نفسم گرفته بود و نمیتونستم سرپا وایسم. چند دقیقه بعد سردرد اضافه شد و نفس تنگی ادامه پیدا کرد. عصر هم یه کم تب و بدن درد اضافه شد. نمیدونم که کروناست یا نه. نگران کیانم فقط. کی میخواد بچهم رو نگه داره.
ایشالا که خفیف باشه، من نگران اونم که شدت بگیره و اونوقت پسرکم رو چه کنم دلم هزار تیکه میشه..
همسر که یه کم بی خیاله. کلا توی مریضیای من اینجوریه و بنظرش چیز مهمی نیست و بیشترش اداست احتمالا چون خودش وقتی که مریضه کلا صداش درنمیاد و فقط کاملا میره روی سایلنت. بخاطر همینم بی خیال تست کرونا و دکتر رفتن و داروهای مرتبط باهاش رو خوردن شدم. همون استامینوفن رو فعلا گاهی میخورم تا ببینم فردا پس فردا حالم چجوری میشه.
خواهرم که کرونا گرفته و توی قرنطینهس. من ولی فعلا از حالم به کسی چیزی نگفتم. نگران میشن و گیرمیدن دکتر برو فلان بکن. ولی با بچه کوچیک و دست تنها و با همسرکی که مریضی منو بیشتروقتا جدی نمیگیره چیکار میشه کرد؟ بچه نیازبه سرگرم شدن و غذا و رسیدگی داره. کی میخواد انجام بده اخه
فعلا که اینطوری. خواستم اینجا ثبت کنم که اگه بلایی سرم اومد یه جا دربارهش نوشته باشم لااقل
امروز، ۱۳ خرداد ۱۳۹۹
صدای منو از شمال میشنوییید
بالاخرههه قاطی کردم و تصمیم گرفتم بیام شمال اونم برای حداقل ۲۰ روووز
دیدم کرونا که رفتنی نیس. منم دارم هلاک میشم انقد دلم خونوادهم و دورهمی باهاشون رو میخواااد کههه خدا بدونههه
یه هفته ای تصمیمه رو گرفتم و برنامه ریزی کردم و برای پنجشنبه بلیط گرفتم اومدم. خداا میدونه که چقدرر الان خوشحالم و حس خوبی دارم از اینکه اومدم شمال. واقعا دلم تنگ شده بوود، انگار آب حیات دادن بهم، در این حد!!
بقیه شو بعدا مینویسم
اگر یه روزی یکی به من میگفت قراره روزی بیاد که مردم بخاطر شیوع یه بیماری توی خونه بشینن و شهرها باید قرنطینه بشن،، بهش میگفتم فیلم زیاد میبینی انگاری!!!
ولی الان بعد از حدود دوماه از اعلام رسمی شیوع کرونا توی ایران، یجورایی به حضورش عادت کردیم.. گرچه بازم خونه افراد خیلی نزدیک بهمون مثل مادرشوهر میریم، ولی رفت و امدا خیلیی کم شده.. من عید رو برای اولین بار شمال نرفتم، و دید و بازدیدمونم محدود شد به مادرشوهر و جاری..
حالا میگن تا وقتی که واکسنش ساخته نشه، که حدود یکسال در بهترین حالت طول میکشه،، اوضاع همینه...
تولدبزرگی که واسه کیان میخواستم بگیرم رو نتونستم بگیرم.. یه تولد کوچیک ساده گرفتیم فقط. چه عروسی ها ومراسم ها که لغو شده و میشه همچنان..
دلم به تابستون خوش بود که تا اون موقع میتونم برم شمال! ولی حالا معلوم نیست چی بشه...
با خودم میگم کاش میشد بپریم به دوماه دیگه و ببینیم اوضاعمون اون موقع چطوریه؟؟
کیان به زودی از خواب ظهر بیدار میشه پس وقت کمی دارم و تند تند مینویسممم
برای خونه دو تا لوستر بزرگ خوشگل برنزی سفارش دادیم که امروز برای نصبش میااان
یه مبل خوشگل سلطنتی سفارش دادم از تهران، کاملا اینترنتی که قراره تا ۱۵ اسفند دستم برسههه
تولد کیان رو ۲۳ اسفند میگیرم و براش دارم یه خروار خرج میکنم که پول هم از همین الان کم دارم براش خدا روزی رسونه بهرحال
همینااا فعلا، برم که الانه س بیدار شه پسرکممم
بعد از دیدن اینکه آخرین پست مال وقتی بود که هنوز شمال بودم!، دلم خواست که بنویسم.
وسط پذیرائی نشستم و یه دلهره ی بیخودی دارم که نمیدونم از چیه! البته ساعت دو نصف شبه و من هنوز نخوابیدم و خب کیان هم ۳ و ۴ احتمالا بیدار میشه برای شیر، صبحم که حدود ۸ بیدار میشه. یه بارم نیم ساعت پیش بیدار شد و شیر خورد.
اواسط دی بردمش دکتر و بازم وزن نگرفته بود آنچنان! از شش ماهگی به اینور سرجمع شاید یک کیلو یا یه کیلو و نیم وزن گرفته باشه، در عرض ۴ ماه یعنی!
معلوم شد که از کم بودن شیر منه. چون شیر خشک رو هم دیگه قبول نمیکرد و فقط به سینه ی خودم میچسبید. منم که شیرم کم!
خلاصه که این روزا زوم کردم روی شیر خشک دادن بهش. انقدر بهش از سینه شیر نمیدم که گشنه بشه و شیر خشکش رو بخوره.
تا تولدش هم چیز زیادی نمونده. نمیدونم چیکار کنم... تولد یکسالگی رو بچه خودش نمیفهمه، ولی خب من خیلی ذوق دارم براش. دلم میخواد مفصل بگیرم. و مهمون حسابی دعوت کنم. خب هزینه هاش هم اینجوری زیاد میشه، شیرین باید روی یه تومن حساب بکنم.. شیرینی و کیک و میوه و تم تولد و پذیرایی عصرونه و لباس و عکس و ... تازه احتمال داره از اینم بیشتر شه! نمی دونم چه کنم واقعا!
استرس گرفتم
چرا فکر میکردم به تازگی وبلاگ نوشتم؟؟؟
۹ روزه که شمالم. چندساله که هربار که میام شمال سرما میخورم. اینسری هم همینطور شده، با این فرق که کیان حتی قبل از من علایم سرماخوردگی رو بروز داد اول فقط تب بود، بعد از چهار روز خسخس سینه و خلط سینه اضافه شد. دو بار دکتر بردمش. سرفه های بدی میکنه بچه م. یه بارم نیم ساعت پیش خلط اومده بود توو گلوش، از خواب بیدار شد و حالش بد شد. ترسیدم حسابی!
احتمالا تا شنبه ی هفته ی بعد بمونم اینجا.
تا ببینیم چه میشودددد..
یه هفته س دماغ کیان کیپه
قبل از خواب دماغشو تمیز میکنم، درحالی که بچه م جیغ میزنه و گریه میکنه ولی بازم چندساعت بعدش دوباره همون آش و همون کاسه
اعصاب خوردیش اونجاس که بچه م با چشمای بسته گریه میکنه و من مجبورم همونجوری دماغش رو تمیز کنم و چندبار بچه م به ضجه زدن افتاد بمیرم براش.. خودم رو آی لعنت میکنم ها اینجور وقتا
تبلیغ یه کرم از برند موستلا رو دیده بودم توی نت که مجاری تنفسی بچه ها رو وا میکرد. کلی گشتم توی سایتای ایرانی که نبود، خارج از کشورم نبود. به خواهرم گفتم از دوستش که ترکیه س بخواد که اونجا هم سوال کنه. بعد امروزخواهری گفتش که کرم رو پیدا کرده!کلییی خوشحال شدم
نی نی جاریم هم به دنیا اومد راستی. یه دختر. چقدررر کوچولوهه خدااا. الهیییی. کلی دلم پیششه همه ش. آدم احساس میکنه بچه ی خودش دوباره به دنیا اومده.دوباره به اون روزا برمیگرده آدم
هفته دیگه اوایل هفته هم احتمالا میرم شمال با کیان، با اتوبوس
حرف دیگه ای یادم نمیاد فعلا. تا بعددد