خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خطریه اوضاع!!

دارم از خواب نابود میشممم باز

از الان اومدم توی تخت برای خواب. لعنتی انقد خوابم میاد که کشون کشون جمع و جورکردم خونه رو

غروبی یه خروار خرید داشتم و باید میرفتم بیرون. به همسر گفتم‌ تو و کیان هم بیاین، هم من نگران بچه م نمیمونم که نکنه خوابش بگیره یا گشنه ش بشه و گریه کنه، هم اینکه کیان عاشق بیرونه.همسری گفت ولش، تو برو من نگه میدارم کیان رو، و میبرمش حموم

پسر من عاشق حمومه و توی حموم جیکش در نمیاد

اما من نگران بودم خوابش بگیره چون مدت زیادی بود که بیدار بود. من هم که یکی دو ساعتی بیرون کار داشتم

خلاصه، با اینکه خیلی سعی کردم تند تند کارهام رو انجام بدم، ولی نزدیک دو ساعت طول کشیدن. همه ش دل نگرون پسرم بودم. البته چون باباش زنگ نزد یه کم خیالم راحت بود.

اومدم خونه و دیدم پسر و پدر با حوله حموم وایسادن توی پذیرایی. همسری گفت که پسرک کلی توی حموم گریه کرده و خوابش گرفته بوده. اخر هم نیم ساعت خوابیده توی حموم!!

الهی فداش بشم من

تند تند لباس دراوردم و به پسرم رسیدم و بردمش برای لالا. کلی هم دلم براش تنگ شده بود نازنینم رو

دیشب هر یه ساعت یه بار بیدار میشد، بار اخر فک کنم سه و نیم بود. خیلی خوابالو بودم و اعصابم از دستش خورد بود که چرا بیدار شده باز خوابوندمش و گذاشتمش توی تختش و اومدم سرجای خودم توی اتاقمون خوابیدم. و دفعه ی بعد که بیدار شدم ساعت ۶ صبح بود و دیدم که با کیان پایین تختش خوابیدم اصلا یادم‌ نمیاد چجوری و کی رفتم اتاقش!! اوضاع داره کم‌کم خطری میشه 


نت گوشی هم حدود ۲ ظهر یوهو وصل شد من کلی هیجان زده شدم،  اینستا و تلگرام هر دو وا شدن. ولی دو دقیقه بعد دوباره قطع شد چندش

اینجوریا

برم بخوابم که بچه م تا دقایقی دیگر بیدار میشههه



بخواب دیگههه

چه شلوغ شده بود وبلاگها این چند روزه وای فای اکثر استان ها وصل شده و کم کم دوباره وبلاگ ها سوت و کور میشن یحتمل


من که هنوز در محرومیت اینترنتی به سر میبرم، چون وای فای نداریم و نت گوشی داریم فقط


الانم دارم از شدت خواب کورمیشم ولی کوو خواب! البته وب گردی در این نخوابیدن بی تاثیر نیست 



کیان خوابه باید از فرصت استفاده کنم و بخوابم خدااااا

چندوقته که به طور سینوسی چند شب رو خوب میخوابه و چند شب رو هی زود زود بیدار میشه، پدر منم درمیاد


حال نوشتن ندارم، استرس دارم که کیان بیوار بشه و من هنوز نخوابیده باشم


رفتممم


دلم‌ هوایی شده!

دلم هوای شعر کرده

هوای کتاب خوندن

هوای قصه گویی

هوای رهایی

هوای رفتن کنار دریا و قدم‌زدن‌ روی ماسه ها

زل زدن به موجهای دریا و غرق شدن توی حسش

هوای رقصیدن بی بهانه

هوای نفس کشیدن عمیق توی هوای آزاد

هوای بوسیدن، بوسه های از ته دل

هوای بی خیالی....


دلم‌هوای همه چی داره.. هوای همه چی....




...به وقت یک روز گرفته ی پاییزی...

کیان و باز هم کیان:) :*

این روزها کیان با خنده هاش خیلی دلم رو میبره... البته که سختی ها و بی خوابی های من و بی قراری ها و نق زدن های گاه و بیگاه کیان کاملااا سرجاشه:دی ولی جدای از اینها، هر روز که کیان بزرگتر میشه محبتمون به هم عمیق تر میشه.. نگاه هایی که بهم‌ میکنه اونقدر دلم رو میلرزونه که!


اتاقش رو کمتر از یه ماهه که جدا کردم. چون حس کردم که به حضورم موقع خواب در کنارش داره عادت میکنه. تختش هم کم کم براش کوچیک داشت میشد و گاهی هم از روی تختش غلت میزد و میومد روی تخت ما! دو سه شب که این کار رو کرد، دیگه اتاقش رو جدا کردم. که البته کار من رو خیلی سخت کرده. چون جدیدا یه کم زیادتر بیدار میشه یا یوهو گریه میکنه بدون اینکه گرسنه باشه، و شیر خشک رو هم کمتر قبول میکنه و بجاش سینه میخواد.


همینه که الان ساعت نزدیک چهاره و من هنوز بیدارم! از ۱۲ تا الان بیشتر از ۵ ۶ بار بخاطر گریه های کیان پا شدم و رفتم سراغش.


و خب من بعد از بیدار و هشیار شدن سخت خوابم میبره. اینه که با وجود..


در همین لحظه کیان بیدار شد:/ گشنه ش بود بچه م، و سینه خورد


خلاصه که با وجود خستگی ولی بازم بعد از بیدار شدن یا خیلی دیر خوابم میبره یا خوابم نمیبره تا بیدار شدن دوباره ی کیان


فعلا برم یه کم بخوابم...


بغل بغل:دی

پست قبلی رو که مینوشتم خیلی اوضاع روحیم داغون بود.

دقیق یادم نمیاد سر چی بود که حالم اونطوری شده بود. چون مدتیه فراز و نشیب زیاد دارم با همسر. از دلایلشم یکیش اینه که چیزهایی که قبلا به چشمم کوچیک بودن الان مشکلات و ناراحتی هایی بزرگی به نظر میان. 


کیان و عشق و محبت بی دریغی که بین من و کیان هست باعث شده که اگر نامحبتی ایی از همسر میبینم بنظرم گنده بیاد. و خب الانا گاها تلاش کمی میکنم برای حل و فصل ناراحتی مون. اینه که یوهو میبینم یه ناراحتی پیش اومده و چند روزه همونه. بعد چند روزی خوب میشیم و دوباره با ناراحتی بعدی یوهو ۴ ۵ روز ناراحتی میمونه. عادی با هم حرف میزنیم ها، ولی در همون حد.


دیشب داشتم توی ای...


کیان یوهو بیدار شد یادم رفت چی می خواستم بنویسم

برم به کارام برسم اگه یادم اومد تکمیل میکنمش


عه یادم اومد


داشتم توی اینستا کلیپای یکی از سریالای ترک رو نگاه میکردم، کلیپای عشق و عاشقی و فلان بعد دلم همسری رو خواست با وجود اینکه همسری خیلی وقت بود خوابیده بود و  خب واسم‌ توی قیافه هم بود قبل خواب، ولی من وقتی رفتم بخوابم رفتم توی بغلش چیکار کنم خو، دلم خواسته بودتش


واقعا دیگه برم،فعلا


خسته

خیلی وقته از شمال اومدم

اومدیم‌ درواقع

مسعود هم اومد و بعدش با هم‌‌برگشتیم

الان احساس کردم دارم دیوونه و مریض میشم از شدت عصبانیت

و تصمیم گرفتم بنویسم


پشتم و گردنم شدیداا تیر میکشه و سرم بدجوری درد میکنه

احساس تنفر نسبت به همه چی و مخصوصا زندگیم دارم

و شدیدا دلم میخواد برم شمال، شدیداا


ولی چه کنم که بخاطر کیان همسر اذیت میکنه و میگه دلم تنگ میشه براش و نمیتونم نبینمش و فلان


کلافه م خیلی کلافه م

کاش میشد فرار کنم برم جایی

خیلی خسته م




ما در شمال!

امروز میشه یه هفته که من اومدم شمال، خونه مامان جونم 

البته دیروز ظهر همسری هم به ما ملحق شد.


من و پسرم با اتوبوس اومدیم و پسر گلم خیلی راحت بود. کریرش رو برداشته بودم و تمام طول راه هر وقت که خواب بود گذاشتمش توی کریرش. 


ساعت ۲ونیم‌ حرکت کردیم. کیان تقریبا هر دو ساعت یه بار حدود نیم ساعت تا یه ساعت میخوابید. در طول بیداریش هم با دور و برش سرگرم بود توی بغلم. حدود ۹ شب هم خواب شبش شروع شد تا مقصد خوابید، و فقط چندباری برا شیر بیدار شد.


ساعت ۴ و نیم رسیدیم، بابام اومد دنبالمون.


توی این یه هفته بیشتر وقت من توی روزها به نگهداری کیان میگذشت. عصرها که داداش کوچیکه و خانومش هم‌ میومدن سرم یه کوچولو خلوتتر میشد، البته یه روزایی داداش بزرگه و خانومش و برارزا هم بودن.


خواهرک هم دوشنبه صبح یعنی دو روز پیش رسید و حسابی دور و برمون شلوغتر شد. سر من هم خیلی خلوتتر شد چون خواهر زیاد با کیان وقت میگذرونه. 


دیروز ظهر هم که همسر جان با ماشین جدید و یه خرواار وسیله جدید رسید!!  و من کلا سورپریز بودم


ماشین رو میدونستم البته. ماشین خودمونو دو هفته پیش فروخته بودیم و منتظر بودیم ماشین خوب گیرمون بیاد. که البته چون عجله داشتیم فعلا یه ساینا خرید همسری، تا بعد!


سپس مشاهده کردم که یه گوشی جدید هم داره همسری! که واقعااا سورپریز شدم و حسودی هااا نمودم که چرا گوشیش از مال من بهتره  طوری که سوژه ی همه ی اهل خونه شد تا شب  و چمدون رو وا کردم و دیدم که از هر گوشه ش داره یه وسیله جدید برای همسری میزنه بیرون شلوارجین و تیشرت و شلوار خونگی و لباس زیر و همههه چییی. دیگه قاطی کرده بودم

البته که طفلکم واقعا نه لباس و نه هیچییی دیگه نداشت و مدتها بود خرید نکرده بود.گوشیش هم دو سال بود که صفحه ش شکسته بود و این اواخر که کلا بالا هم‌ نمیومد و از گوشی قبلی من داشت استفاده میکرد. خلاصه که مبارکش 


یکی دو ساعت بعد از رسیدن همسری هم رفتیم دریا. پسر خوشگل ۵ ماه م رو بردم قسمت خانوما توی آب، همه هم کلی به به چه چه کردن که ماشالا مثل عروسکه و فلان  غریق نجاتا هم اومدن بردنش و نوبتی بغلش کردن


اومدم بچه م رو بعد از دریا زیر دوش بشورم دیدم آبش سرده!!  ولی چون تمام‌ تن بچه م ماسه ای بود مجبور شدم تند  و کوتاه بگیرمش زیر آب و سریع حوله بندازم دورش. بعد هم‌ حسابی پوشوندمش و خدا رو شکر سردش نشد. البته هوا هم گرم بود.


دیگه بعدش هم دور هم بودیم و لب دریا عکس هم کلی گرفتیم. اومدم بچه م رو ببرم کنار مامان اینا که دیدم روی شونه م خوابید فداش بشم! اونجا برای برارزا جونم که تولدشه امروز، اهنگ تولد مبارک گذاشتیم و کیف کردیم و بعد هم بسوووی خونه!


دیروز خیلیی تجربه خوبی بود و بهم خوش گذشت، ذوق کردم که ثبتش کنم!


آها راسی، همسری هروقت که پول توی دست و بالش هست و خرید میکنه خیلی روحیه ش بهتر میشه، خرید چه برای خودش چرا برای خونه و چه برای ما. از دیروز خدا رو شکر خیلی حالش خوبه. با اینکه کلی سربسر طفلکم گذاشتم‌ بخاطر گوشیش که از مال من بهتره، ولی بازم عشق و محبتش رو حس میکردم کاملا عزیزدلم




استرس سفر!

باز هم نزدیک سفر رفتن شده، و من قراره از روتینم خارج شم؛ و دچار استرس شدم!


با هربار سفر این داستان برای من اتفاق میفته. اینسری که شرایط خاصتر هم هست، برای اولین بار با کیان پسر چهارماه و نیمه ام میخوام سوار اتوبوس بشم!


چیز خاصی برای گفتن درباره ش ندارم. فقط اینکه دچار استرس شدم، همین!


میخوام برم شمال، و یه هفته بعدش هم همسری بهم ملحق میشه و ده روز بعدش هم برمیگردیم.


ماشینمونم فروختیم تا یا کم پول بذاریم روش و یه چیز بهتربگیریم!


همینا خلاصه





حنا :دی

خب خب


خونه رو گرد گیری کردم و ولو شدم. همسری رفته عروسی. اینجا توی تبریز مردها رو توی یه تاریخ جداگونه از خانوما دعوت میکنن برای عروسی. بهش هم میگن حنا. البته بعضیا اون حنا رو هم نمیگیرن و بنابراین‌آقایون کلا از عروسی فقط پول آرایشگاه خانومشون و کادو اینا رو میفهمن  مراسم اصلی عروسی که عروس میره ارایشگاه و فلان سه چهار روز دیگه ست که خانوما، یعنی ماها، دعوتیم. آقایون میشینن توی خونه 


یادمه اولین بار کلییی تعجب کردم. داشتیم آماده میشدیم برا عروسی، بعد دیدم همسری از جاش تکون نمیخوره ولو شده روو فرش برا خودش  تعجبناک گفتم چرا پا نمیشی آماده شی؟ اونجا بود که فهمیدم آقایون دعوت نیستن و شاخهام سبز شد   

خلاصه که همسری خونه نیس و من هم کیان رو خوابوندم و گردگیری ایی که از چند روز پیش نصفه مونده بود تموم کردم و ولو شدم فاینالی.


احتمالا ده روز تا دو هفته دیگه برم شمال. باز هم احتمالا من حدود یه هفته زودتر برم و بعدش همسری بیاد و با هم برگردیم. هم تولد برادرزاده م اخر مرداده و هم فردای تولد عروسی دعوتیم عروسی هم اتاقیم توی کارشناسی که اهل خویه، ولی شوهرش سارویه و عروسی رو ساری قراره بگیرن، شیش هیچ به نفع من که شمال رفتنم متقارن شده با عروسی دوست ترکم توی شمال


دیگه همینا. باید شروع کنم شبها به تصحیح پایان نامه برسم تا بتونم ببرمش دانشگاه. ایشالا قسمت باشه از فردا شب شروع کنم. خونه رو هم یه دور تمیز کردم، فقط جاروبرقی مونده که همسری انجام میده، پس میتونم یه کم به کار پایان نامه سرم رو گرم کنم ایشالا.


دیگه واقعا همینا 



واکسن چهارماهگی

امروز واکسن چهارماهگی گل پسرم رو زدیم. واکسن دوماهگیش سخت نبود و فقط موقع تزریق گریه کرده بود بچه م. ولی تبش زیاد بالا پایین میشد و هرچند مادرشوهر پیشم بود ولی همسری نبود، و من تا صبح بیدار نشستم بالا سر پسرم


اینسری خیلی نگران بودم و به همسری گفتم حتما مرخصی بگیره و کل روز رو خونه باشه. ولی خدا رو شکر کیان اذیت نشد چندان، و فقط موقع تزریق گریه کرد. تبش هم اینسری نرفته بالا. البته که فقط پوشک تنشه.


مادرشوهر لالاست و من و همسری بیدار و کله هامون توی گوشی:دی


اون ماجرای اعصاب خوردکن که توی پست قبل نوشتم هم ختم به خیر شد.:دی درباره همسری بود که البته فهمیدم از یه موضوعی اعصابش خورد بوده ولی نتونسته بهم بگه. خلاصه که اینطوریااا:دی


وبلاگ هیلا رو میخوندم یوهو دلم خواست بنویسم:دی از نوشتن و بعدا با اون نوشته ها خاطره بازی کردن فوق العاااده خوشم میاااد.


این چند روز که مشغولیت پایان‌نامه ندارم حس میکنم کلییی وقت اضافه دارم:))) حالا قبل از پایان نامه حسم این بود که با بچه وقتم خیلییی پر شده:دی ولی بودن پایان نامه و کیان در کنار هم نشون داد که همیشههه یه راهی هستتت:دی البتههه که از کم خوابی و خستگی سرویییس شدم دو سه هفته اخیر


وقتم زیاده دارم هی الکی الکی مینویسم:دی بریم سرمونو بکنیم در قسمتهای دیگر گوشی:دی:))