خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

گاهی ....

گاهی هستند کسانی که در برابر بی انصافی ها سکوت میکنند ...
هر چه به آنها بگویی، باز هم عزیزم از دهانشان نمی افتد ...
ای آدمها بی خیال نیستند...
پوستشان هم کلفت نیست!
این آدمها تحمل میکنند!
این آدمها ناگهان تحملشان طاق میشود.. و منفجر می شوند
این آدمها ناگهان میروند!
.
.
.
این مطلب به جال الان من مرتبط نبود، ولی واقعا درست بود ... نه اینکه دقیقا درباره من صدق کنه، ولی من هم از اون آدمهایی هستم که خیلی چیزها رو پشت سر هم تحمل میکنم ولی اگه از تحملم رد بشه ...  منفجر میشم ... یوهو تحملم طاق میشه و یوهو میبرم ... درباره روحیه م هم همین طور ... خوب هستم میگم میخندم سر به سر میزارم شادم، ولی اگه انرژی منفی ِ زیادی بهم منتقل بشه یوهو میبرم ... فکر میکنم جملات بالا اگه درباره روحیه و طبع نوشته می شدن دقیقا دربارم صدق میکردن
.
حالا چرا این موضوع انقد بنظرم جالب اومد که بخوام دربارش بنویسم؟
.....

چون مسئله یی بود که از دوران دانشگاه واسم خیلی مطرح بود... همیشه دوستا دور و برم بودن و همیشه گوش بودم برای غصه هاشون، همیشه وقتی توی یه جمع بودم انرژی منتقل میکردم به جمع ...  و دوستام همیشه ازم توقع زیادی داشتن ... دوستای خیلییی زیادی داشتم مخصوصا دوران خوابگاه، و برای همه هم انرژی صرف میکردم

 

یه هم اتاقی داشتم توی دانشگاه؛ وقتی که سال اولی بودم. اسمش ... یادم نمیاد نیشخندعجیبه، چون اسم بقیه شون یادمه متفکر

 

هرحال، مثلا سحر ( این حس رو دارم که اسمش شبیه سحر بود )، خانواده شدیدا پولداری داشت، و اخلاقای شدیدا عجیب غریبی هم داشت. فکر میکنم تک فرزند بود ( یادم نمیاد بازم ) و توی خانواده ش با اعضای خانواده و بعضا فامیل مشکل داشت، طوری که خانواده ش از یه طرف شاکی بودن ازش و از یه طرفم نمیتونستن از گل نازکتر بهش بگن تا اینکه سحر با عموی بزرگش به مشکل خورد، مث اینکه یه بی احترامیِ بد کرده بود به عموش، و میگفت باید عمو از من معذرت خواهی کنه ( جل الخالقنیشخند )

 

بعدش، سحر توی دوران دبیرستانش یه معلم شیمی داشت، که گویا خانواده ش خیلی روی اون حساب میکردن. با سحر صمیمی بود و سحر حرفش رو می برد، و کتابای روانشناسی زیادی هم خونده بود و به اخلاق سحر هم آشنا بود. خانواده سحر از این معلمه خواستن بیاد خوابگاه و با سحر حرف بزنه

 

ما هم ترم صفری بودیم و مهمون ندیده نیشخند برای پذیرایی از مهمون آماده شدیمنیشخند میوه و چایی و آهنگ و لباس خوب برای رقص نیشخند

 

بعد خانومه اومد، حدود 35 سن داشت و فوق العااااده پرانرژی! می گفت و میخندید. یه سری با سحر تنها حرف زد، و اون وسطا فهمید که سحر با من بیشتر انس داره و دوست داره که همه ش من دور و برش باشم

 

بعدش منو کشید کنار، بهم گفت: یه روزایی بود که من بهترین دوست برای همه ی دوستام بودم.همه ی حرفاشونو میشنیدم، همه ی غصه هاشونو، درددلاشونو، و همه ازم توقع داشتن که " همیشه بخندم و همیشه شاد باشم و همیشه پرانرژی، انگار که من نمیتونم غصه دار باشم " و همه ازم طلبکار میشدن که چرا ناراجتی نباید ناراحت باشی. خیلی طول کشید تا بتونم خودم رو پیدا کنم و از اون وضع در بیام، تو الان خیلی جوونی و من خودم رو توی تو میبینم. حواست باشه که چیکار میکنی با زندگیت ...

 

فکر کنم یه داستان هم برام گفت که مجبور شده از جمع دوستاش کناره گیری کنه و خیلیاشونو بذاره کنار تا سرانجام همه بفهمن که اونم مثل همه آدمای دیگه س و وظیفه نداره که بقیه رو شاد کنه ...

 

ولی خب این برای من شدت پیدا نکرد. من خیلی از دوستای دوره خوابگام رو کنار گذاشتم و یاد گرفتم اولویت بندی کنم براشون و خودم رو از بین نبرم، ولی پارسال برای دانش آموزام خودم رو از بین میبردمنیشخند امسال یاد گرفتم برای اونا هم اینطور نباشم و خودم رو یبش از حد بی انرژی و خسته نکنم

 

ولی بازم رگه های زیادی از این رفتار توم هست که البته اذیت کننده نیست و فکر میکنم خوب هم هست ....

 

چقدر نوشتم! بیشتر شبیه دفترچه خاطرات شد ...

 

من نوشت1 : ببینم این نوشته ها تعریف از خود شد؟ متفکر البته تعریف از خود بد نیست؛ تا اونجایی که تبدیل به تفاخر نشده باشه ... امیدوارم که وقتم رو بیهوده صرف تفاخر نکرده باشم ..

 

من نوشت2: حالا بماند که بعدا دوستی من و سحر به دشمنی کشید نیشخند

 

من نوشت3: سلام همسرییی نیشخند

 

بعدانوشت: چرا پرشین اینتر حالیش نمیشه؟ ناراحت صدبار ویرایشش کردم و بین پاراگرافا اینتر زدم باز عقلش نرسید ناراحت

 

بعداتر نوشت: بالاخره عقلش رسید نیشخند

 

باز هم!

چم شده؟ دیوونه شدم!! دلم گریه میخواد ... باز هم آرشیو چتهای قدیم ... یاد دوری مون .. و اینکه چرا الان باید اینجوری باشیم؟؟ چرا خوشی مون رو خراب کنیم در حالی که با یه معذرت خواهی و اعتراف به اشتباه میتونیم درستش کنیم؟ گذشت کردن زیاد آدم رو خسته میکنه، نمیگم زیاد گذشت کردم ولی وقتی تقصیر خودم بوده از معذرت خواهی مضایقه نکردم ... نمیخوام برای کاری که مقصرش نبودم پیش قدم بشم و نمیخوام که بی اهمیتی ات به شکستن دلم رو ساده ازش بگذرم چون واقعا شکست دلم، اونم وقتی که داشتم سعی میکردم حالت رو خوب کنم و به روی خودم نیارم که هی داری بی مهری به خرج میدی ... و شاید اگر دلم خودش ترمیم شده بود الان درست شده بود حالم، ولی دلم ترمیم نشده و از بی مهری ات و بی محبتی ایی که به خرج دادی بدجوری شکسته

خسته

چه اتفاقی افتاده؟

 

چرا این جوری ام؟ چرا نمیخوام باهات حرف بزنم؟ چرا حس میکنم دوسم نداری؟ چرا حس میکنم موقع عمل که میرسه موقع قبول اشتباه که میرسه دوس داشتنت تموم میشه؟ چرا حس میکنم موقع از خود گذشتن و معذرت خواهی کردن به خاطر ناراحت کردنه کسی که دوسش داری میرسه دیگه به آخر دوس داشتنت میرسی؟ چرا اینجا جاییه که من هی باید تلاش کنم؟ من باید تلاش کنم که ناراحتی تموم بشه؟

 

چرا این جوریه که راحت میتونی دلم رو بشکنی؟ وسط حرف زنمون اس ام اس بزنم بهت که ناراحتم و داره گریم میگیره و باز بی توجهی کنی و نگی دلش داره میشکنه بس کنم ناراحت کردنشو؟؟ نمیخوام که زنگ بزنم بهت و باهات صحبت کنم! نمیخوام که ناراحتیم رو مخفی کنم و به روی خودم نیارم و هی باهات حرف بزنم تا خوب بشی! دیروز این کار رو کردم و تو انقدر به روی خودت نیاوردی باز هم به شکوندن دلم ادامه دادی که دیگه دلم واقعا شکست انقد که الان واقعا اهمیت نمیدم که چی میخواد بشه ...

 

" کاش گاهی دلت به رحم بیاد و ببینی که آدم اگه حرف اشتباه میزنه و دل کسی رو میشکونه حداقل کاش سعی کنه از دلش دربیاره ... میترسم از روزی که منم دیگه این کارو نکنم ... "

 

 

امروز همون روزیه که نمیخوام این کار رو بکنم، هیچ کاری نمیخوام بکنم! نمیخوام من بیام جلو تا بعدش تو بخوای از دلم دربیاری یا معذرت خواهی کنی، نمیخوام هیچ کاری بکنم خسته م

باران

شیشه پنجره را باران شست

 

از دل تنگ من اما

 

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

 

.....

 

خدایا، هرچند خجالت میکشم که اسمت رو صدا کنم .......... ولی کمکم کن و تنهام نذار ... نشونه ایی برام بذار، نمیدونم یه کاری دیگه ناراحت

 

نوشته یی بعد از یک قرن و اندی!

چند وقته که آپ نکردم؟؟ یه قرنه انگار!! از منی که یه زمانی هر شب مینوشتم و چندین دفتر صدبرگ رو پر از نوشته هام و خاطراتم کرده بودم بعیده!! یه زمانی حتا بازی های پرسپولیس رو با شرح بازی توی یه دفتر قرمز مینوشتم!!

 

انگاری شبیه آدم بزرگای شازده کوچولو شدم ... ؟؟ دلمشغولی هام یکی دو تا نیست که آخه ... کتاب و اینترنت و فونبال و جمع دوستا و مهمتر از همه همسر نیشخند

 

داشتم مطالب قبلی وبلاگمو میخوندم هوس به دلم افتاد برای نوشتن ...

 

شبیه آدم هایی شدم که کارای زیادی میتونن بکنن اما همه ش به بی خیالی و کارای متفرقه میگذردونن ... نه دیگه مطلب مینویسم، نه داستان، نه شعر میگم، نه تار میزنم، نه درس میخونم ... و بیشتر از همه دلم برای تارم تنگ شده که یه روزایی با ذوق زیاد میزدمش و دنبالش میکردم و استادم خیلی ازم راضی بود ...الان داره خاک میخوره و حتا آهنگهای ساده شم فراموشم شده و دستهام هم اون عادتشون به سیم رو از دست دادن ...

 

نمیگم که نشستم و واسه اینا غصه میخورم ... خوبی ام اینه که زیاد غصه نمیخورم بخاطر شرایطم، نمیدونم برای چی شاید چون انتخابای خودم بودن؟ شاید هم ذاتم اینطوره، وی دلم میخواد که شرایطم ثبات پیدا کنه و برم سراغ یکیشون، مثلا تار، و بعدن ترش درس ...

 

اومدم اینجا که ادامه خاطراتم رو بنویسم ولی قاراشمیش شد باز نیشخند طبق معمول هرچی به ذهنم اومد رو نوشتم ایشالا ادفه بعد جبران میکنم مژه

 

من نوشت: امروز وبلاگ یه دوست رو خوندم و از تنهاییش غصه خوردم، از اینکه همدمی که باید توی غصه هاش کنارش بوده ولی نبوده ناراحت شدم ...

 

میترسم

میترسم روزی بیاد که دیگه قدرت حرف زدن نداشته باشم و همه ش ساکت بمونم

؟

انگار یه خنجر توی سینه داری و با همون خنجر باید زندگی کنی .. چه زجر آوره حتا راه رفتن با اون خنجر ... هر تکونی که میخوری بیشتر فرو میره توی دلت ...

خدایا خیلی تنهام، کمکم کن ... خدایا تنهام نذار، خدایا منو با این تهمتها و بدبینی ها و بی اعتمادیا تنها نذار ... دلم داره میترکه خدا، دلم داره پاره میشه .... خدایا دست بنده ت رو بگیر باز، خدایا بهم رحم کن همراهم باش پشت و پناهم باش همه کسم باش ...

دعا ........

بنده‌ای به خدا گفت:

اگر سرنوشت مرا نوشته ای

پس چرا دعا کنم؟!

خدا گفت:

شاید نوشته باشم :

هر چه دعا کند .....

مدتهاست که نمیدونم چرا باید دعا کرد، وقتی که اون چیز که صلاحه پیش میاد چرا باید دعا کرد، چرا نمیشینیم یه گوشه و فقط نظاره گر کار خدا نیستیم، چرا دعا میکنیم که فلان چیز بشه؟؟

یادمه دبیرستان که بودم، یه روز اومدم مدرسه، دیدم بچه های کلاسمون همه دارن گریه میکنن، فهمیدم بابای یکی از دوستامون فوت شده، کامیون داشته و توی دره افتاده یا یه همچین چیزی، و فوت شده ... منم که بی طاقت، نشستم زار زار گریه کردم ... بعدش یکی از بچه ها تعریف میکرد، وقتی که خبر تصادف بابای دریا رو بهش میدن، دریا میره توی یه اتاق، در رو روی خودش میبنده، سجاده پهن میکنه، میشینه به نماز خوندن و دعا، که خدایا بابامو برام نگه دار ... بعدش خبر میرسه که فوت شده باباش ... اون موقع این فکر توی ذهن نوجوونم شکل گرفت : با اون دل شکسته، با اون حال بد، نشست سر سجاده و دعا کرد، چرا خدا باباشو براش نگه نداشت؟

بعدها، وقتی یه کم ذهنم بازتر شد، این فکر سنگین تر از همیشه اومد توی ذهنم ... هر چی که مصلحت خدا باشه همونه، پس دعا برای چیه؟ چرا دعا کنم؟ شاید بدترین چیز واسه من اتفاق بیفته و من بخوام دعا کنم که خدایا نشه تو رو خدا ... ولی مصلحت این باشه که بشه! ... چرا دعا کنم پس؟

گاهی فکر میکنم باید بشینم یه گوشه و فقط نظاره گر باشم که چه اتفاقی پیش میاد ... نه اینکه تلاشی نکنم، ولی دل به این نبندم که اگه دعا کنم درست میشه... نه درست نمیشه! نه تا وقتی که خدا نخواد و صلاح نباشه... پس وقت خودت رو تلف نکن؟ ....

رسمی شدن :S

خب .... نمیدونم الان باید این شکلکو بزارم نیشخند یا این شکلکو نگران

 

از طرفی ذوق دارم و خوشحالم، و از طرفی استرس دارم در حد تیم ملی افغانستان نگران

 

دیروز با کلی دسیسه نیشخند تماس تلفنی که قرار بود امروز انجام بشه رو جلو انداختیم و دیروز مامان همسرمبه خونه مون زنگ زد تا جواب نهایی رو از مامان و بابام بگیره نگران

 

من و همسرمدچار ایسترسهای روحی روانی شده بودیم دیگه نیشخند من دیروز عصر با مامان حرف زدم و مامان گفت بابا اوکی داده خجالت

 

بعد من اخبار تکمیلی رو به همسرم رسوندم نیشخند گفتم جواب داده شده و تو با مامان صحبت کن رودتر تماس بگیره نیشخند خلاصه اینکه مامانم گفت خوشبخت بشن ایشالا، و قرار شد که امروز مامان همسرم تماس بگیره و دو تا خانواده معلوم کنن کی قرار میخوان بزارن برای عقد، که من و همسر به طور زیر زیرکی میدونیم که کی میشه نیشخند انشالله همین هفته در پیش رو خواهد بود، و من اینطوری ام نگران همه ش نگران

 

من نوشت1 : من اینجا همیشه خطاب به خودم یا همسرم مینوشتم، الان واسم یه کم سخته که تغییر وضعیت بدم! برا همین اگه یوهو دیدید که هی وای من اینا که مخاطب خاص داره، جا نخورید لبخند

 

من نوشت2 : همسرم من خطاب به هر کس که بنویسم بدون که بازم همه ش برای توئه، برای خودمون دو تا ماچ یادت نره دوستت دارم؟؟

 

کاش!

کاش می شد به تو گفت، که تو تنها سخن شعر منی

کاش می شد به تو گفت، که تو تنها از برای دل نومید منی

کاش می شد به تو گفت، که مرو دور مشو از بر من

تو بمان تا که نمیرد دل من