خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

کنترل؟؟

دکترم گفت نوار قلب خوبه، بعد هم گفت فردا صبح برای کنترل بیا اتاق زایمان محلاتی:/

استرس گرفتم زوده هنوز اخههه

مامانم برا جمعه بلیط گرفته تازه

میترسم انگولکم کنه فردا

البته بهش میگم که نکنه و اگه همه چی اوکیه بذاره روندش رو طی کنه، هولیم مگهههه

ای باباااا

موکوس؟

دیروز رفتم دکتر، معاینه کرد منو

گفت دهانه ی رحمت اصلااا وا نشده و فک نکنم تا ۱۰ روز دیگه زایمان کنی

ولی آی معاینه کردهااا، درد گرفت حسابییی

گفت سر بچه رو لمس کردم! گفتم عه گفتید دهانه رحم وا نشده که، گفت یه سانته که اصلا حساب نمیشه.


منم متعجب بودم با خودم که موکوس دهانه رحم کجا تشریف داره! که این دستش رو برده داخل


بعد، امشب بعد از کلی استراحت، اومدم یه کم گردگیری کردم، همسری هم داشت دستشویی رو میشستش. احساس کردم ترشح دارم، با دستمال تمیز کردم که دیدم لکه. شبیه اونایی که میگن موکوس و فلانه، ولی کمتر بود مقدارش


خلاصه که عکس گرفتم و عکسش رو برا دکتر فرستادم. حالا فعلا که هنوز جوابی نداده. تا ببینیم چه می شووود!


یه ذره هیجان زده شدم که اگه نشانه ی زایمان باشه، کیان رو به زودی میبینمم


ولی خب انقباض یا دردی ندارم. واسه همین فک نکنم که خبر خاصی باشه هنوووز



فعلا اینطووووری


بعدا نوشت: دکترم گفت که ترشحات مهم نیست، ولی نوارقلب رو امروزم دوباره انجام بدم


دلیلش رو نمیدونم ولی پسرم که مثل همیشه ست خدا رو شکررر

زبان تمااام

به نام خدا


فاینال زبان را دادیم و تمام شد  رفت پی کارش


من الله توفیق

روزهای شلوووغ!

پر از خوابم!!


فردا فاینال زبان دارم. آخرین ترم! انقدر کمبود خواب دارم که وسط درس خوندن خوابم میبره


چند دقیقه چرت میزنم بعد یوهو بیدار میشم یه کلمه میخونم بعد دوباره چرتم میبره


معمولا هفته ای که فاینال زبان دارم از خونه بیرون نمیرم اصلا! این هفته ولی شنبه صبح رفتم دانشگاه برای صحبت با استاد راهنمام درباره پایان نامه. یکشنبه عصر نوبت سونو داشتم، سونوی آخر!! ، که با همسری رفتیم، و دوباره هم دوشنبه صبح تا ظهر دانشگاه بودم برای ادامه ی کارهای پایان نامه!


مفتخرم اعلام کنم که  پایان نامه رو نوشتم!! توی دو هفته ی گذشته انقد نشستم پای لب تاپ و تایپ کردمممم پدر صاحابم دراومد! پا که میشدم اصلا نمیتونسم راه برم کج کج راه میرفتم و کمرم داغون بود! شوخی که نیس اخه هفته های ۳۶ به بالای حاملگی بود! پسرجونم هم که مدام لگد میزد طفلکم، خسته میشد از نشستن من


خلاصه که نوشتمش. بردم پیش استاد راهنمام، اونم داشت منو قورت میداد از عصبانیت از دفاع دو تا از بچه ها که هفته ی قبلش بود خیلییی ناراضی بود و میگفت هر چی داور گفت اینا فقط وایسادن نگاه کردن و اصلا نمیتونسن جواب بدن و نزدیک بود گریه شون بگیره و شماها برای دفاع آماده نیستید و فقط سوال میپرسید و خلاصه هر چیییی دلششش خواست گفت


منم ترسان و لرزان برگشتم خونه و به خودم گفتم باید بیشتر از اینا بشینی و مطالعه کنی، فوقش دفاعت رو میندازی برای اردیبهشت


ولی فرداش اون یکی استاد راهنما پیغام داد که بیا پایین برگه ت رو امضا کنم و برگه رو ببر دانشگاه چون این هفته جلسه س پایان نامه ت بره توی جلسه لااقل داورها معلوم بشن. منم از استاد راهنمای اصلیم اوکی رو گرفتم و دوباره دوشنبه پیییش بسوی دانشگاااه


بعد از کلی معطلی و ادیت و فلان، بالاخره پرینت گرفتم بردم دانشگاه، بعد مدیر آموزشی برگشته میگه جلسه هفته ی دیگه س حرص خوردم هاااا اخه امتحان دارم من بیچارههه


خلاصه که به همین دلیل از درسهام عقبم! و کم میخوابم که بتونم تمومشون کنم! و درب و داغونمممم


وسایل پسرم هم کامل شده، فقط کیف حمل وسایلش مونده که اونم سفارش دادم این هفته میرسهه


روتختی ایناش این هفته اومد که تقریبا راضی بودم، از کوسن هاش ناراضی بودم خیلی زشتن، کلا از توی وسایل برشون داشتم، ببینم پول دستم میاد که دوباره سفارش بدم یا نه

چند تیکه ی نمدی هم سفارش داده بودم که خوب شدن، زدمشون روی در و دیوار

اسم پسرم هم کیان شد عشق مامانشههه

۵ ۶ سال پیش وقتی اولین بار به این فکر کردم که اسم بچه م رو چی بذارم، گفتم اگه پسر باشه میذارم کیان و اگه دختر باشه نفس. این چندماهه خیلی دنبال اسم گشتیم ولی کیان‌تنها اسمی بود که از همه نظر برامون اوکی بود، اخرشم همینو انتخاب کردییم جالبه که همسری میگه من بودم که اوکی اخر رو دادم، پس منم که اسم قشنگی پیدا کردم من که ۶ سال پیش انتخاب کرده بودم به حساب نمیام ولی اون تایید آخر همسری حسابه

خلاصه اینجوریاااا

الانم آخرای هفته ی ۳۸ ام! نهااایت دو هفته موندهههه!!


 برم درس بخونم که هنوز کلییی موندهههه


دوستت دارم کیان ماماااان


بعدا نوشت: هار هار پست قبل گفته بودم اسم پسری رو که 



روز مادر!

روز  مادره فردا


فردا اولین روز مادره که توش مادری رو تجربه میکنم!

مادر شدم! حس عجیبیه که درکش نمیکنم زیاد انگاری!


اسم دردونه پسر رو انتخاب کردیم، کیان 


کیان جونم، پسر کوچولو، از طرف تو روز مادر رو به خودم تبریک میگم! تو منو مادر کردی، پس من این روز رو از طرف خودم به تو هم‌تبریک میگم!

دوستت دارم دردونه پسرم، کیان من! منتظرتم خوشگلم

دوستت دارم مامانی

سلام مامانی


اومدم بگم که دوستت دارم


امید بخش روزهای بی حوصلگیم شدی مادرجون. وقتی حس میکنم از دنیا بریدم، اونم تقریبا بی دلیل!!


بعد تو تکون میخوری، زیر پوستم راه میری، و من از فکر زندگی ایی که توی وجودمه جون دوباره میگیرم.. همین الانش اشکم توی چشامه...

داریوش شیرین شیرینم میخونه و من پایان نامه تایپ میکنم و تو تکون میخوری ... 


زیاد نمیدونم چمه!  مسایل کوچیک بنظرم گنده میان و احساس غم بهم میدن.. 


احتمالا به حالتهای بارداری ربط داره.. 


یه اعتراف کنم! بعضی وقتا حس میکنم دلم‌ نمی خواد از توی شکمم بیای بیرون! جات خوبه، امنه، همیشه کنارم دارمت، حرکاتت رو حس میکنم همیشه، خیالم ازت راحته! خب چرا بیای بیرون پس


باباییت یه بار میگفت پس کی پسرمون میاد، پیش خودت نگهش داشتیش همه ش


پایان نامه رو هم‌ فهمیدم که باید حتما ۷۰ صفحه بشه!! منم اخه هر دو پلی مورفیسمم روی یه ژنه نه دو تا ژن، پس باید هی درباره همون ژن توضیح بیشتر بدم! حالا از امروز هی افتادم به هول و ولا و هر چی از مقالات درباره ژنم دراوردم و فکر میکردم اضافیه دارم تایپ میکنم و اضافه میکنم! حالا باز احتمالا برم به مقالاتی که دارم مراجعه کنم و مطالب بیشتری دربیارم ازشون! چاره این نیستتت


هی دعا دعا میکنم بتونم توی اسفند دفاع کنم! این هفته برام هفته ی سرنوشته به گمونم! باید خوب بنویسم و مطالب رو کامل کنم! خدااااا 


کلاس زبانم رو هم دارم از غیبتهام استفاده میکنم و دیگه تا ۱۵ اسفند که فایناله، نمیرم کلاس. 


کارهای خونه هم تا حدزیادی پیش رفته. فقط یسری کابینتها، دیوارهای اشپزخونه و یخچال و گاز و کف آشپزخونه مونده. سرویس بهداشتیا هم مونده که کارشون زیاد نیست. بقیه انجام شده. حتا امسال دیوارها هم با وایتکس و پودر تمیز شدن و واقعا رنگشون عوض شددد


راستی دکتر هم رفتم که لگنم رو معاینه کرد و گفت خیلی خوبه،  سر پسری هم توی لگنه. گفت همون ۱۸ اسفند به بعد موعد زایمانته، و اینکه احتمالا به عید نمیرسی و قبلش زایمان میکنییی دیگه هرچه باداباااد


بریم که انرژی مونو بیشتر کنیییم... خوب شد که الان یادم اومد تمرینای شکرگزاری م رو انجام بدممم


فعلااا 

ماه نهم!

دیگه شیکمم حسابی سنگین شده!

اوایل ماه نهم هسم. در عرض یه هفته یطوری حس میکنم که شکمم سنگین شده و پایینش قلمبه، که عجیبه  اصلا!


ضربه های پسری زیاد و شدید شده. اگه از دستشویی رفتنم بیشتر از یکی دوساعت گذشته باشه، یطوریییی لگد میزنه و به قفسه سینه م فشار میاره و زیر پوستم میلغزه کهههه بدو بدووو میرم دسشویییی


همسری هم کار نصف کابینتا و اتاق خودمونو تموم کرده. امروز هم اگه فرصت بشه میخواد تخت-گهواره پسری رو سر‌هم کنه و بقیه وسایلش مث رورویک و صندلی غذا رو هم درست کنه. 


اسم هنوز برا پسرک انتخاب نکردیم سخته واقعا! چند تا اسم توی ذهن داریما، ولی همسری یکی دو تاش که من دوس دارم رو نمیپسنده و از یه طرفم من حس میکنم هنوز باید بیشتر بگردم دنبال اسم


پایان نامه!!! مفتخرم اعلام کنم کههه به جاهای خیلییی خوبی رسوندمش!! سه فصل رو به رونوشت اولیه رسوندم، و فصل بحث مونده که برا نوشتنش نیاز به کمک استاد دارم، یه کم پیچییده س اخه


این جوریااا

برم که همسری اومددد

آرامش..! :)

سلام مامان جونم

چخبرا پسر گلم خوش میگذره اون توو؟


انقده این پسری ما خوشگل تکون میخوره که دل من و همسری رو میبره واقعا!!!

زیر پوستم میلغزه، یه وقتایی یوهو پای مبارک رو فشااار میده یه طرف و کوووه درست میکنه اونجا

البته وقتایی که زیاد فعالیت کرده باشم یا نشسته باشم، میبینم که شیکمم سفت میشه و اون موقعست  که ضربه های پسری دردناااکه


روزا رو دارم با مشغله ی پایان نامه و کلاس زبان و کارهای خونه میگذرونم


فصل اول پایان نامه رو تقریبا تموم کردم. اصل کاری هم همین فصله. نیاز به سرچ فراوون داشت.  چند روز دیگه میفرستمش واسه استاد گرااام 


یه ذره احساس آرامش میکنم. دارم روابطم رو بهبود میدم و سعی میکنم کاری رو انجام بدم و فکری رو داشته باشم که باعث آرامشمه. ایشالا همین جوری که با تمرینات شکرگزاری پیش بدم همینطوری حالم بهتر و بهتر میشههه


همسری هممم قول داده از امروز کارای خونه تکونی رو با جدیت انجام بده و پیش ببره. به بههه چه شوددد 


اسم پسری رو هم توی برنامه مه که وقت بذارم و بیشتر سرچ کنم که بعدا پشیمون نشیم


فعلنه اینجوریااا 

همینطوری آرامش روانم رو که حفظ کنم راضی اممم 


تا بعددد

گذر روزها در شلوغی..

بعضی وقتا متوجه نمیشم که آیا روزا داره برام دیر میگذره یا زود؟؟ از یه طرف روزها رو میشمرم برای نزدیک شدن به بدنیا اومدن پسرکم، و از طرفی نگاه میکنم به تعداد روزهای باقی مونده و مدت زمانی که دارم برای نوشتن پایان نامه.. 


کلاس زبان هم هست و انجام دو تا کار نشستنی به طور همزمان، و نیاز فراوون به استراحت، سرعت پیشرفتم رو میاره پایین. و باعث میشه استرسناک بشم از حجم کارهام ..


نمیدونم برنامه ریزی هام چجوری پیش میره... الان که هروقت توانی باشه میشینم سر درس و کار و بارم و سعی میکنم تمرکزم روی روال انجام کار باشه نه پایانش ..


نی نی جونم هم حسابی تکون میخوره خیلیا نگام میکنن و میگن که سایزت به زنی که توی ماه هشتم باشه نمیخوره! این حرف یه کم نگرانم که میکنه؛ اما چون افراد زیادی رو دیدم و شنیدم که مثل خودم بودن؛ و اینکه توی آخرین سونو و مراجعه به دکتر سایز رحم و جنین رشد خوبی داشت و از طرف دیگه، حدود 12 کیلو وزن اضافه کردم در مجموع!، بنظر میاد که همه چی نرماله و برای همین زیاد درگیرش نمیشم.


این چندروز برف زیادی اومده. من عاشق برفم! عاشق باریدنش و سفیدیش! بعضی وقتا این حس رو دارم که تمام دفتر و دستک هام رو بندازم هوا و شکمم رو توی بغل بگیرم و با نی نی ام شادی کنان برقصم و برفها رو نگاه کنم! اما بعدش به خودم میگم انجام دادن کارهات و به سرانجام رسوندنشون هم شادی خودش رو داره دختر!! نی نی میاد و بغلش میکنی و اونوقت با شادی باهاش وقت میگذرونی!! اینجور وقتها دستم رو میذارم روی شکمم و همونطوری که نی نی ام برای خودش بازی میکنه و زیر دستم میلغزه، به نوشتن و کارهام ادامه میدم 


از اونجایی که مدتیه دچار سندرم بی خوابی شدم و شبها بعد از سه یا چهارساعت خوابیدن بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره؛ پس الان ساعت 5 صبح من بیدارم!! و معمولا میشینم پای کتابها و لب تاپم و کارهام رو انجام میدم.


نی نی جان، جان مادر، امید زندگی من و بابات شدی. بابات امیدوارانه دست میذاره روی شکمم و با هر حرکتت، نوازشت میکنه. گاهی هم دلتنگ میشه و سرش رو میذاره روی شکمم و امیدواره که تکون بخوری و شاید هم صدایی از داخل شکمم بیاد و اون بشنوه!! دلمون برات تنگه و دوستت داریم عزیزم. سالم بمون و خوب رشد کن پسرکم. ما بی صبرانه منتظرتیم

هییین بابایی:)))

سلام مامان جان 

اومدیم توی هفته ی 30 بارداری!!! سه چهارم از راه طولانیمونو رد کردیم هااا شوخی شوخی!


یه روزی به روزشمار بارداری نگاه می کردم و میگفتم؛ یعنی اون روز میاد که بگم هفته ی پونزدهمم؟ بیستم؟ سی ام؟؟


یه روزی بود که آرزوم این بود که توو دلی داشته باشم! به اون روزا که فکر میکنم... از اینکه یه روزی فکر میکردم چقدددر دست نیافتنیه و الان توی هفته ی سی ام هسم احساس عجیبی بهم دست میده..


چقد لازمه که بدونیم توی دنیا همه چی به دست میاد و میگذره... همه ی سختی ها و آرزوها و رویاها و کابوس ها یه روزی تبدیل میشن به یه خاطره ی دور...


تمرینات شکرگزاری رو دارم انجام میدم مادری. تنها دلیلشم اینه که برای آرامش بیشتر خودم میخوامشون...


دیشب بابایی ات داشت به شکمم نگاه میکرد و دستش روی شکمم بود، بعد تو یوهو یه لگدی زدی که شیکمم نیم متر جابجا شد:))) بابات یوهو یه هییینییی گفت که !!:)))) کلی خندیدم بخاطرش و تو بخاطر خنده هام رفته بودی روی ویبره :دی:))))


منتظرت هسیم مادری. دوماه و خورده ای مونده. خوب بزرگ شو و خوب رشد کن.. ما منتظرتیم:)