خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خودم، یک وال- ایی

میخوام خود واقعیم باشم، فقط خودم...

خوش میگذره اون توو؟؟:دی

الان توی هفته ی ده باید باشم طبق سونو

ده روزی میشه به خونواده ها گفتیم

هر دو طرف کلی ذوق کردن

دو تا مجسمه کوچیک نی نی خریدم یکی برا مامان خودم یکی برا مامان همسری

برا مامان خودم عکس فرستادم از مجسمه و سونو، زودی زنگ زد با ذوق و شوق

برا مامان همسری هم توی جعبه گذاشتم با یه کپی از سونو،بالاشم نوشتم سلااام مامان بزرگ و بابا بزرگ

اولش ندید عکسو،بعد یوهو دید انقددد ذوق کرد همه اشک ریزان شدیم من که مث تراکتور گریه میکردم البته دلم هم پر بود سواستفاده کردم


درد سینه به قوت خودش باقی ستتت و تکرر ادرار و گشنگی مداوم هم که هستتت


شمال رفتن هم که قدغن بود چند تا عروسی و تولد برادرزاده م بود که قسمت نشدد

ولی مامانم گفت اواخر شهریور میاد و احتمالا تا اون موقع منم بتونم برم مسافرت 


دیگه خلاصه اینجوریا


نی نی هم که خوش میگذرونه اون توو فقط با دردها و علایمه که حضورش رو حس میکنم  البته که خیلی وقتا یادم میره اصلا


آزمایشگاه هم که هرروووز میرم تا ایشالا تموم شه زودتر


دیگه همینا


دلم میخواد برا نی نی ام یه چیزایی بنویسم مثلا توی یه دفتر

ولی حسش نیومده هنوووز




اولین حضور نی نی در عروسی:دی

سلام نی نی خوشگلم

وسط عروسی ام آهنگای خوشگل میذارن و من  برا تو میخونمشون و سر جام نشسته میرقصم

دوستت دارم عشقم




سونوی اول

تا اونجا نوشتم که جواب آزمایش بتا رو گرفتم

خلاصه که رفتم و آزمایش های بعدی رو دادم، که چک آپ کامل بود به اضافه ی سونوگرافی بارداری برای تعیین وضعیت  بارداری و بررسی تخمدان و فلان که دکتر گفته بود سونو رو 9ام یا 10ام بده

خب طبق اولین روز اخرین پریود،  اون موقع میشد اولین  روز از هفته 8، فرداشم باید نتایج رو میبردم نشون دکترم میدادم

خلاصه که سه شنبه با همسری با هم رفتیم و من از قبل برنامه داشتم که هم فیلم بگیریم و هم صدای قلب رو ضبط کنیم

ولی دکتر سونوگراف گفت اخه این ساک حاملگی که اندازه ی هفته هشت نیست و نهایت هفته ی ششه

کلی هم هی گشت تا قطب جنینی رو پیدا کنه دیگه من از استرس مرده بودم

بالاخره به ضرب و زور پیدا کرد

بعد هم قبل از اینکه خودش بگه، من تپش قلب رو به چشم خودم دیدم بعد دکتره  گفت اینم قلبشه و دوباره نق زد که سخت پیدا شد!  بعد صداش رو زیاد کرد ما در حد دو ثانیه شنیدیم انقددد هر دومون ذوق کرده بودییییم ولی بلافاصله صداش رو بست و باااز نق زد که صداش هم ضعیفه خطر سقط داری!! :| 

یعنی نذاشت ما یه لحظه ذوق کنیم جوری حالمونو گرفت بیا و ببین

قبلشم کلی سوال کرد که سرکار که میری سنگینه کارت؟ گفتم پروژه پایان ناممه و سنگین نیست

گفت استرس داری زیاد؟ گفتم بعضی وقتا

گفت یه خونریزی هم داشتی انگار

گفتم اره هفته ی قبل پنج شنبه یه کوچولو لک دیدم ولی بعدش اصلا و ابدا دیگه لک ندیدم

بعد گفت کنار ساک یه هماتوم کوچیک داری که خطر داره یه کم

بهرحال کلا ما رو ترسوند 

تا فرداش من و همسری هر دو امیدمون کم شده بود، البته خدایی من استرس چندانی نداشتم چون هم حالتهام سر جاش بود و هم لکه بینی در کار نبود


چهارشنبه که رفتم دکتر، دکتر کلا خلاف حرفهای یارو رو گفت:| گفت خطر سقط که همیشه هست ولی همه چیت اوکیه

و هماتوم هم انچنان خطرناک نیست و معمولا جذب میشه

توی جواب سونو نوشته بود که ضربان 126 بار در دقیقه

دکتر گفت قلبشم که اوکیه، گفتم اخه میگفت ضعیفه صداش!! گفت مهم نیست


بعد هم بخاطر اینکه سقط قبلی داشتم شیاف پروژسترون نوشت برام که خیالمون راحت باشه


از اون روزکلا اوکی ام

البته تلخی دهان و درد شدید سینه و مشکلات گوارشی و ضعف و بی حالی دارم و مدام هم گشنمه

ولی در کل خوبم خدا رو شکر

به خونواده ها هنوز نگفتیم

گفتم بذار یه کم دیگه هم بگذره خیالمون راحتتر شه

دکترگفت اگه میخوای دو هفته دیگه بیا همین جا صدای قلب رو گوش کن

ببینیم چی میشه حالا

فعلا که شیطون بلام داره آتیش میسوزونه اون توو

خوب باش همیشه مادرجون ما منتظرتیم



میگذره..


بتا که اوکیه


الان قاعدتا باید توی هفته ی شش باشم


هفته ی بعد هم سونوگرافی دارم


همزمان باید کارهای آزمایشگاه و پایان نامه رو هم انجام بدم. دارم میرم هر روز. تا کی طول بکشه، خدا داند!


فک کنم اومدن نی نی بمونه برای اسفند


هنوز خودم زیاد باور نکردم!! یعنی برام خوب جا نیافتاده انگاری


هیچکدوم از خونواده ها هنوز خبر ندارن. گفتیم سونو رو هم انجام بدیم خیالمون راحت بشه بعد بگیم


در کنار همه ی اینا، بی پولی هم هست برا خودش!


نبودن مامانم هم دلم رو هر از چندگاهی میسوزونه!! فکر تنهایی توی بارداری و بعد از بارداری... چه بدونم...


میگذره. اینم میگذره...



معجزه ی عشق

منتظرتم


سالم باش لطفا عزیزم


رفتیم و برگشتیم!!

اوهو!! یادم رفت بیام بنویسم


جمعه هفته ی پیش این موقع، توی شهر عروس  جدید بودیم و درحال فعالیت و آماده سازی جهت خواستگاری عصر همون روز!!


روز قبلش، هم ما و هم مامان اینا مسیر رو اشتباه رفتیم!! و باعث شد یه کم دیرتر برسیم


ما یه نیم ساعت زودتر از مامان اینا رسیدیم و رفتیم هتلی که قرار بود بریم رو پیدا کردیم


ولی آخ آخ آخ آخ از هتله خب شهر کوچیک بود و طبیعتا سالی چند نفر شاید میرفتن هتل، برای همین کلا رسیدگی نمیشد بهش


سه تا اتاق گرفتیم و شب خوابیدیم صبح هم بابا زود پاشده بود رفته  بود کوه


خلاصه صبحونه و حموم رفتن ملت و گل و شیرینی خریدن و ناهار و آرایش و .... 


ساعت 5 اینا رفتیم خونه شون


بسیار آدمای خوب و ساده ای بودن. پدرش از اول برخورد خیلی خوبی داشت ولی توی حرفهاش نشون میداد که با راه دور چندان موافق نیست ولی کم کم که گذشت نرمتر شد و توی حرفهاش هم یجورایی  اشاره کرد که بچه ها گفتن که باید بشه و چاره ای نیست


یکی از فامیلهاشون فوت کرده و گفتن بمونه برای بعد ماه رمضون


قراره تحقیق کنن و چون اینجا کسی رو نمیشناسن خود پدرش قراره بیاد برای تحقیق که بنظرم خیلی جالبه!


خلاصه که اینطوریا


کار آزمایشگاهم به مشکل خورده و این روزا درگیرشم احتمال آلودگی توی کارم هست و اگه اثبات بشه باید دوباره از اول کار کنم!!!



تا یکی دو روز دیگه معلوم میشه... توکل به خدا...




درست بشه فقط!..

امروز با داداشم حرف زدم... برام از حال و هوای خونه ی عروس جدید حرف زد و گفت که عروس جدید درستش میکنه... گفت فعلا که پدرش هنوز مخالفه و میگه راه دور سخته، ولی عروس جدید گفته من یکی دو روزه درستش میکنم و نهایتش اینکه یکی دو هفته عقبتر میفته همه چی...


اگر اینطور باشه که نگرانی من کمتره... انشالله درست بشه حتا اگه زمان بیشتری ببره...



خدایا...

چه داستانی شد!!!

امشب داداشم یوهو زنگ زد که پدر عروس جدید  به شماره ای که باهاش بهش زنگ زده بودیم و اجازه برای خواستگاری گرفته بودیم اس ام اس بلند بالای محترمانه ای داده و گفته من از چیزی خبر نداشتم و وقتی اجازه خواستید بگیرید شوکه شده بودم و برای همون گفتم که تشریف بیارید. ولی بعدا بررسی کردم و دیدم به دلیل دوری راه و مسایل دیگه به صلاح نیست این ازدواج! انشالله خدا دختر بهتری نصیبتون کنه و ...

نمیتونم بگم چقد شوکه م


داداشم داره دیوونه میشه


عروس جدید قراره با پدرش همچنان صحبت کنه و گفته به هر قیمتی راضیش میکنم حتا توی روش اگه بخوام وایسم! و قرار شده دوباره خبربده تا مامان دوباره زنگ بزنه و بگه که ما میاییم


مسیله اینه که بابای من اگه خبردار بشه که پدرش همچین حرفی زده کلا میزنه زیر همه چیز!


خدایا چه کنیم اصلا باورم نمیشه


خدایا.........


یعنی میشه تا فردا خبرهای خوب بشنویم


یعنی میشه


خدایا....


حالم خوب نیست!! واقعا نیست.. هربار یادم میاد که نکنه کل قضیه منتفی شه، انگار آوار میریزن سرم... از درون میلرزم... خدایا مددی..


داداشم امشبو چطور خوابید؟؟ نمیدونم! من که از توی تختخواب رفتن وحشت زده م... با خودم میگم بمیرم براش! صبح بیدار میشه و اولین چیزی که یادش میاد همینه و دنیا آوار میشه براش...


خدایا چی میشه خوب پیش بره؟؟


اقرار میکنم که میترسم! میترسم که نکنه پدرش درست بگه و به صلاح نباشه؟؟ و بیشتر از همه از کابوس خوب پیش نرفتن و سر نگرفتن این ازدواج میترسم... خدایا کمک کن...


دلم میخواد هی بنویسم! الکی بنویسم تا فرداشب برسه و معلوم شده باشه همه چی .. پدرش با دل صاف راضی شده باشه... هرچند که سخته؛ بخوای دخترت رو بفرستی شهر دیگه زندگی کنه! حق داره... ولی ...ولی.... چی بگم که دلم داره میترکه که نکنه که نشه؟؟ نکنه...


خدایا خدایا خدایا.........





خواستگاری

انشالله بی حرف پیش،جمعه ی آینده میریم خواستگاری 


پییییش به سوی لرستان 


عروس جدید اهل اونجاست


بنده هم که سرما خوردم و همزمان با کلاس زبان و آزمایشگاه درگیرم




کمی آرامش؟

اوضاع بهتره. داداش آروم شده. بابا دنبال تحقیق و فلانه. تا ببینیم چی پیش میاد...


احتمالا خواستگاری رفتن و اینها کمی عقب میفته.. اشکالی نداره ... درست پیش بره، بقیه ش مهم نیست